سالروز تولد آبروی ايران خجسته باد
او نه تنها بزرگ شاهنشاه ايران، که آبروی ايران هم بود. تا او بود، ايران، ايران بود. روزی هم که رفت، فقط شاه نرفت، که آبرو و اعتبار و عظمت هم از ايران رفت
يادی از استبداد!؟ آريامهری
اکسيژن را ميگويم ، طراوت وشور را ، سرسبزی و نشاط را، همان مايه ادامه دم و بازدم را ميگويم . منظورم عشق و اميد و طپش قلب و جريان خون است، مرادم از اينهمه در يک کلام حيات است، حيات. حيات يعنی بودن ! يعنی زندگی کردن ! همان زندگی که ادامه اش بستگی به وجود اکسيژن دارد. با اينهمه، اکسيژن اما تا وقتی که هست نه ديدنی است و نه حتا حس کردنی، زيرا خود نمودعينی ندارد. 1
وجود اکسيژن را در وجود حيات و سرزندگی ميتوان به تماشا نشست. وجود اکسيژن را فقط در عدم وجودش ميتوان حس کرد. که اگر وجود نداشته باشد ، نه تنها آدميان، بلکه آهو و قمری و قناری و ياس و سوسن و سنبل و دشت و مرغزارهمه و همه پژمرده ميشوند و ميميرند، و بدون وجود اکسيژن اصلآ سبزه و گياه و گل و گلدانی در کار نيست. سرزندگی و نشاط ، خجستگی و فرخندگی ، تلاش و کوشش برای زندگی بهتر ، اميد و آرزو، و خلاصه تمامی جلوه های زيبای زندگی در بودن اکسيژن است که تماشا کردنی است. 1
پاره ای از جامعه شناسان اکسيژن جوامع انسانی را آزادی ميدانند. معتقدند که نشاط و پيشرفت هر جامعه انسانی بستگی به ميزان وجود آزادی ( اکسيژن ) در آن جامعه دارد. آزادی اما تعاريف گوناگونی دارد. سوزاندن بانک و يا سرقت مسلحانه ازآن، پرتاب بمب دستی و نارنجک،آموزش تغليمات خرابکاری در اردوگاههای فلسطينی و جاسوسی برای بيگانگان را هم روشنفکران دشمن آريامهر جزيی از آزاديهای سياسی دانسته اند. همان روشفکران تاريک اند يشی که با يک جنايت هولناک سياسی زندگی نسل من وچند نسل آتی را نابود کرده، و غرورانسانی وملی ما را لگد مال کردند. 1
در طول آن انقلاب اهريمنی گفتيم ای نابخردان، چرا همه چيز کشور را به آتش ميکشيد ؟ آخر اين چگونه آزادی خواهی و مردم دوستی و ميهن پرستی و عقل و شعوری است که آدمی بايد به دنبال يک روضه خوان بيسواد و کينه توز بيفتاد ؟ ما را به ساواکی بودن متهم کردند! گفتيم حال که دولت بختيار بر سر کار آمده بايد از وی حمايت کرد که کشور از دست نرود، جواب شنيديم که تو جوانی و متوجه نيستی! بختيار نوکر بی اختياری بيش نيست که از طرف شاه و اربابانش مأمور شده تا نگذارد ما با رهبری اما م به آزادی و دموکراسی دست يابيم! 1
نامسلمانمان خواندند، منفور شديم، طرد شديم، قبل از انقلاب ضد انقلابمان ناميدند، لقب طرفدار سرمايه داری و غربزده دريافت کرديم، در امجديه با داغ و درفش بجانمان افتادند، فحشمان دادند، بختيار که هيچ، خودمان را هم به سی.آی.ا منتسب کردند و ...! عاقبت هم کشور را در سينی طلا گذارده دو دستی تقديم روضه خوان ها کردند. همان کسانيکه خود را مثلآ چپ و روشنفکر و مترقی می پندارند ! افرادی که هنوز هم شرم ندارند، آنانکه اين حداقل سلامت اخلاق و شرف انسانی را ندارند که پس از اينهمه ظلمی که بعد از سقوط نظام شاهنشاهی از رژيم جايگزين آن نصيب ملتمان شده، از خود سئوال کنند که آيا براستی ما در عصر پهلوی دوم اصلآ آزادی نداشتيم ؟
آنقدر دچار خفقان بوديم که بايد آن نظم ملی را از بن و پايه ويران ميکرديم ، يا اينکه خطا کرده ايم و شرافت اخلاقی و وجدان بما حکم ميکند که بجای فحاشی به يک انسان خادم که سالهاست جان بجان آفرين تسليم کرده ، خود را نيز نقد کنيم ؟ من بعنوان يکی از ميليونها قربانی شما تبهکاران سياسی که در زيباترين سالهای جوانيم همه ی هستيم را تباه کرديد، حق ندارم که از شما جانيان سئوال کنم ای کسانيکه خود را به اصطلاح آگاه و روشنفکر ميدانيد، هرگز وجدانتان بشما نهيب نزده که از خود بپرسيد که آيا ما خود اين بلای اهريمنی را برخود و ملتمان نازل نکرديم ؟ آيا اصلآ هيچ احساس شرمی بشما دست نميدهد وقتی که می بيند بچه های جوان و معصوم ايران از دولت سر رژيمی که شما بر سر کار آورديد کليه و تن و از همه جگرسوز تر غرور خود را می فروشند تا بتوانند شکم خود راسير کنند؟
آيا براستی محمد رضا شاه اکسيژن ما نبود که با نبودش تمام خوشيها و طراوت های عالم برايمان فسرد و پژمرد ! صادقانه نيست اگر بپذيريم که ما ابدآ متوجه اهميت حياتی او در وجود نشاط اجتماعی و امنيت و آرامش و احترام جهانی نبوديم ؟ حال متوجه نميشويم که چرا کهنسالان بيسواد ما آريامهر را دوست ميداشتند، اما هرجوانی که چهارخط شعر مجهول احمد شاملوی توده ای را خوانده بود او را ديو و دد ميپنداشت؟ آيا بدين علت نبود که پيرهای ما اجتماع پر از فقر و نا امنی و تيره روزی ايران را با چشم خود ديده بودند و ما نه ؟
نسل ما تا ديده بر هستی گشوده بود همه چيز را مهيا و مرتب ديده بود. تا بود چراغانی ديده بوديم و مغازه های پراز انواع و اقسام اجناس غربی و شرقی. نه جنگ ديده بوديم و نه نا امنی. نه کوپن ديده بوديم و نه پاسدار باجگير و نه بسيجی آدم فروش و نه ملای شلاق زن. تا آنجايی که بخاطرمان ميامد هميشه پاسبان توسری خور ديده بوديم و افسران شهربانی آفتابخورده و تحقيرشده. پاسبان فلکزده که سهل است، افسردانشگاه ديده ای که چند ستاره و قپه بر روی شانه خود داشت کجا ميتوانست مانند يک پاسدار چاقوکش و بسيجی تازيانه زن جمهوری اسلامی به مردم زور بگويد و اجحاف کند. 1
هرکس قصد اهانت به هر ارتشی را داشت وی را پاسبان خطاب ميکرد، وهر افسر راهنمايی که هر راننده متخلفی را که از چراغ قرمز رد شده بود جريمه ميکرد فورآ به بچه سازمانی ملقب و مفتخر ميشد ( بچه سازمانی در آن دوران بکسانی گفته ميشد که دريتيم خانه های متعلق به سازمان خدمات اجتماعی
اکسيژن را ميگويم ، طراوت وشور را ، سرسبزی و نشاط را، همان مايه ادامه دم و بازدم را ميگويم . منظورم عشق و اميد و طپش قلب و جريان خون است، مرادم از اينهمه در يک کلام حيات است، حيات. حيات يعنی بودن ! يعنی زندگی کردن ! همان زندگی که ادامه اش بستگی به وجود اکسيژن دارد. با اينهمه، اکسيژن اما تا وقتی که هست نه ديدنی است و نه حتا حس کردنی، زيرا خود نمودعينی ندارد. 1
وجود اکسيژن را در وجود حيات و سرزندگی ميتوان به تماشا نشست. وجود اکسيژن را فقط در عدم وجودش ميتوان حس کرد. که اگر وجود نداشته باشد ، نه تنها آدميان، بلکه آهو و قمری و قناری و ياس و سوسن و سنبل و دشت و مرغزارهمه و همه پژمرده ميشوند و ميميرند، و بدون وجود اکسيژن اصلآ سبزه و گياه و گل و گلدانی در کار نيست. سرزندگی و نشاط ، خجستگی و فرخندگی ، تلاش و کوشش برای زندگی بهتر ، اميد و آرزو، و خلاصه تمامی جلوه های زيبای زندگی در بودن اکسيژن است که تماشا کردنی است. 1
پاره ای از جامعه شناسان اکسيژن جوامع انسانی را آزادی ميدانند. معتقدند که نشاط و پيشرفت هر جامعه انسانی بستگی به ميزان وجود آزادی ( اکسيژن ) در آن جامعه دارد. آزادی اما تعاريف گوناگونی دارد. سوزاندن بانک و يا سرقت مسلحانه ازآن، پرتاب بمب دستی و نارنجک،آموزش تغليمات خرابکاری در اردوگاههای فلسطينی و جاسوسی برای بيگانگان را هم روشنفکران دشمن آريامهر جزيی از آزاديهای سياسی دانسته اند. همان روشفکران تاريک اند يشی که با يک جنايت هولناک سياسی زندگی نسل من وچند نسل آتی را نابود کرده، و غرورانسانی وملی ما را لگد مال کردند. 1
در طول آن انقلاب اهريمنی گفتيم ای نابخردان، چرا همه چيز کشور را به آتش ميکشيد ؟ آخر اين چگونه آزادی خواهی و مردم دوستی و ميهن پرستی و عقل و شعوری است که آدمی بايد به دنبال يک روضه خوان بيسواد و کينه توز بيفتاد ؟ ما را به ساواکی بودن متهم کردند! گفتيم حال که دولت بختيار بر سر کار آمده بايد از وی حمايت کرد که کشور از دست نرود، جواب شنيديم که تو جوانی و متوجه نيستی! بختيار نوکر بی اختياری بيش نيست که از طرف شاه و اربابانش مأمور شده تا نگذارد ما با رهبری اما م به آزادی و دموکراسی دست يابيم! 1
نامسلمانمان خواندند، منفور شديم، طرد شديم، قبل از انقلاب ضد انقلابمان ناميدند، لقب طرفدار سرمايه داری و غربزده دريافت کرديم، در امجديه با داغ و درفش بجانمان افتادند، فحشمان دادند، بختيار که هيچ، خودمان را هم به سی.آی.ا منتسب کردند و ...! عاقبت هم کشور را در سينی طلا گذارده دو دستی تقديم روضه خوان ها کردند. همان کسانيکه خود را مثلآ چپ و روشنفکر و مترقی می پندارند ! افرادی که هنوز هم شرم ندارند، آنانکه اين حداقل سلامت اخلاق و شرف انسانی را ندارند که پس از اينهمه ظلمی که بعد از سقوط نظام شاهنشاهی از رژيم جايگزين آن نصيب ملتمان شده، از خود سئوال کنند که آيا براستی ما در عصر پهلوی دوم اصلآ آزادی نداشتيم ؟
آنقدر دچار خفقان بوديم که بايد آن نظم ملی را از بن و پايه ويران ميکرديم ، يا اينکه خطا کرده ايم و شرافت اخلاقی و وجدان بما حکم ميکند که بجای فحاشی به يک انسان خادم که سالهاست جان بجان آفرين تسليم کرده ، خود را نيز نقد کنيم ؟ من بعنوان يکی از ميليونها قربانی شما تبهکاران سياسی که در زيباترين سالهای جوانيم همه ی هستيم را تباه کرديد، حق ندارم که از شما جانيان سئوال کنم ای کسانيکه خود را به اصطلاح آگاه و روشنفکر ميدانيد، هرگز وجدانتان بشما نهيب نزده که از خود بپرسيد که آيا ما خود اين بلای اهريمنی را برخود و ملتمان نازل نکرديم ؟ آيا اصلآ هيچ احساس شرمی بشما دست نميدهد وقتی که می بيند بچه های جوان و معصوم ايران از دولت سر رژيمی که شما بر سر کار آورديد کليه و تن و از همه جگرسوز تر غرور خود را می فروشند تا بتوانند شکم خود راسير کنند؟
آيا براستی محمد رضا شاه اکسيژن ما نبود که با نبودش تمام خوشيها و طراوت های عالم برايمان فسرد و پژمرد ! صادقانه نيست اگر بپذيريم که ما ابدآ متوجه اهميت حياتی او در وجود نشاط اجتماعی و امنيت و آرامش و احترام جهانی نبوديم ؟ حال متوجه نميشويم که چرا کهنسالان بيسواد ما آريامهر را دوست ميداشتند، اما هرجوانی که چهارخط شعر مجهول احمد شاملوی توده ای را خوانده بود او را ديو و دد ميپنداشت؟ آيا بدين علت نبود که پيرهای ما اجتماع پر از فقر و نا امنی و تيره روزی ايران را با چشم خود ديده بودند و ما نه ؟
نسل ما تا ديده بر هستی گشوده بود همه چيز را مهيا و مرتب ديده بود. تا بود چراغانی ديده بوديم و مغازه های پراز انواع و اقسام اجناس غربی و شرقی. نه جنگ ديده بوديم و نه نا امنی. نه کوپن ديده بوديم و نه پاسدار باجگير و نه بسيجی آدم فروش و نه ملای شلاق زن. تا آنجايی که بخاطرمان ميامد هميشه پاسبان توسری خور ديده بوديم و افسران شهربانی آفتابخورده و تحقيرشده. پاسبان فلکزده که سهل است، افسردانشگاه ديده ای که چند ستاره و قپه بر روی شانه خود داشت کجا ميتوانست مانند يک پاسدار چاقوکش و بسيجی تازيانه زن جمهوری اسلامی به مردم زور بگويد و اجحاف کند. 1
هرکس قصد اهانت به هر ارتشی را داشت وی را پاسبان خطاب ميکرد، وهر افسر راهنمايی که هر راننده متخلفی را که از چراغ قرمز رد شده بود جريمه ميکرد فورآ به بچه سازمانی ملقب و مفتخر ميشد ( بچه سازمانی در آن دوران بکسانی گفته ميشد که دريتيم خانه های متعلق به سازمان خدمات اجتماعی
شاهنشاهی (از خيانتکاريهای آريامهر!) بزرگ شده بودند. کودکانی که يا سر راهی بودند و يا پدرآنها ناشناخته بود ). 1
آری، اينچنين بود دوران پر از ظلم و جور وخيانت آريامهری ! از تمامی اينها در ميگذريم و فرض را بر اين ميگيريم که آريا مهر نه تنها خطا کار بلکه حتا خيانتکار نيز بود، آيا باز هم اين دليل ميشود که کسانی که خود را آگاه و چپ و مترقی ميدانند بدنبال الله کرم ها و خلخالی ها بيفتند و ملت خود را به نيستی سوق دهند ؟ خطای شاه بيشتر بود يا شما ؟ شما خيانت کرديد يا شاه؟ ای بی وجدان ها، آوردن نظم و آسايش و آبرو "ولو بقول شما با زور ساواک و استبداد و کمک امپرياليسم" خطا و خيانت است، يا از بين بردن همه آنها با کمک چاقو کش ها و چريکهای فلسطينی و ملايان تهی از شرف و ليبی و شوروی ؟
کسانيکه از سر ناآشنايی به جامعه شناسی و تاريخ همه چيز را ويران کردند، ندانستند که محمدرضا شاه پادشاه عصر پاترناليسم ( پدرسالاری ) بود نه دوران دموکراسی. شخصيت و حاصل کار اورا در قالب يک پدر بايد بداوری نشست. با اين نگاه علمی و جامعه شناختی است که آريامهر ما را ميتوان بهترين و مهربان ترين شخصيت تاريخ معاصر دانست. او پدر خوب و مسئولی بود که همه ی چيز های خوب دنيا را برای فرزندانش ميخواست. اگر بزرگان ماهم مانند شاپور بختيار، آن مرد خوب و نازنين کمی عقل و ميهن پرستی ميداشتند و بجای پدرکشی مانند خود آن پدر کمی به خير وصلاح خانواده ميانديشيدند ، بجای بيست و پنج سال درماندگی و بی آبروئی امروزه يکی از مرفه ترين و مغرورترين ملتهای جهان بوديم. اما افسوس و صد افسوس!1
محمد رضا شاه نيازمند مدافع نيست. تاريخ از وی دفاع کرده و در آينده نيز صد چندان خواهد کرد. حرف من بر سر سرنوشت خودمان است. همان سرنوشت شومی که باصطلاح دانايان قوم آنرا برايمان رقم زدند. نسلهای آينده ديگر جنون شاه ستيزی و ميکرب بی وجدانی در جامعه خود نخواهند داشت و او را آنگونه که بود خواهند شناخت. کسانی در پيشگاه تاريخ به خيانت و بدنامی محکوم خواهند بود که صرفآ بدليل دشمنی با آريامهر چند نسل را به تباهی کشيدند.1
آن مرد هرشخصيتی که داشت، امروز ديگر به تاريخ پيوسته. سر آن ندارم که از وی قديس بسازم. اما سعی ميکنم اين چند صباح باقيمانده از عمرم را هم با وجدان و اخلاق سپری کنم.از گفتن حقايق هم باکی ندارم. من خود گرچه هيچ اقدام عملی بر ضد او و رژيمش انجام نداده ام ، ليکن روزی از ناراضيان رژيم او بودم. اما حتا بخاطر همين هم گاهی خودم را ملامت ميکنم. ما آنروزها خيلی مسخ شده بوديم و واقعييتها را نميدانستيم. امروز که چشم و گوشمان باز شده نبايد به جنگ حقيقت برويم. نسل من نسل آريامهری است. نسلی که نيمی از زندگی خود را در دوران او زيسته است و خدمات اين انسان بزرگ را شخصآ ديده و از آن بهره برده است. آخر چرا ما اينقدر ناسپاس و بی انصاف هستيم.1
شخصآ فقط آن بيست و شش سالی را که در دوران او زيسته ام زندگی بحساب می آورم. زندگی معمولی که نه، تو بگو جشن ! يک جشن بيست و شش ساله!. بعد از آن چيزی جز پريشانحالی و درماندگی و اشک و حسرت و آه نصيبم نشده است. دربدری که سهل است ! نميدانم اصلآ چند نفر از فاميلم هنوز زنده هستند. حتا بر سر گورپدرم نيز نميتوانم بروم تا کمی خودم را آرام کنم.من نميدانم اصلآ پدرم در کجای ايران آفت زده مدفون است. شب و روز ندارم. قرارو آرام نميشناسم. صبح و شامم در هم آميخته. تنهايم. تنهای تنهای تنها ! بدون ترس از جوخه های مرگ رژيم در اينجا نميتوانم حتا آزادانه مايحتاج زندگيم را خريد کنم. مدتهاست که غذای گرم نخورده ام. چون فرصت آنرا ندارم. بعضی اوقات حتا فرصت ريش تراشيدن هم ندارم. چند گلدان خانه ام در کنار دستم از بی آبی زرد شده است.1
وقت برای اطو کردن پيراهنهايم ندارم. يک پوشاک تريکو دارم که مرتب آنرا ميشويم و بر تن ميکنم.افزون بر اينها شهرت طلبی و حسادت بعضی ها درطيف خودمان هم روزگارم را تيره ترکرده. به خداوند سوگند که هيچ ملتی مانند ما اينگونه با خود دشمن نيست.آخر چرا ما بجای رژيم درصدد ازميدان بدر کردن دشمنان آن هستيم، و بجای خائنين خادمين خود را نابود ميکنيم. آنهم فقط از سر حسادت. چه دستمزدی بجز توهين و تهمت نصيبم شده که بايد بمن حسادت کرد ؟ هر روز يک توطئه، هر ساعت يک اتهام جديد. مجاهدی ، کمونيست هستی ، توده ای هستی ، دزدی ، قاتلی ، زنبازی ، تجاوزگر هستی ووو... هردم با يک زخم تازه جگرم را پاره ترميکنند ! آنهم کسانيکه آنها را دوست و همرزم ميدانم. بعضی از اين همرزمان از رژيم هم سفاک ترند. براستی که درجامعه شلوغ و مه آلود خارج از کشور که به درستی نميدانيم دوست و دشمن کيست ، ميهن پرستی بالا ترين عقوبت ها را دار. 1
حال و روزمن و ما اينست ! روزگار کسانيکه رياکار نيستند و حقيقتآ خواهان خلاصی ازدست ميکرب مهلک جمهوری اسلامی هسنتد. ميکرب کشنده ای که گروههای چپ و باصطلاح روشنفکر جسم و روح ما را به آن آلوده و بيمار کردند. کينه ای نيستم، اما چکنم ، اصلآ دست خودم نيست !هرچه سعی ميکنم نميتوانم کسانی را ببخشم که من و ما را به اين پريشانحالی و فقر و سرگردانی و بی آبرويی کشيدند! اينهاقاتلين ما هستند. تازه ! هنوز هم طلبکار هستند ! و ما را لمپن و شاه الهی هم خطاب ميکنند ! بجای آنکه آنها بيايند و برای جبران خطاهشان بما د ست همياری بدهند ، ما بايد از آنها اتحاد را گدايی کنيم. مايی که بی تقصير سرگردان و نابود شديم. مايی که خود به اسناد جهالت و خيانت آنان ميمانيم. 1
من نميدانم اينها چه شخصيتی دارند! آيا اينها به مرگ نمی انديشند، و به قضاوت تاريخ ؟ من اما اينگونه فکر نميکنم،هميشه با خود ميانديشم که مانيز روزی زندگی را بدرود خواهيم گفت. اگر خطا و اشتباه کرده ايم بپذيريم. کتمان حقايق تاريخی کاری ناشدنی است. پيش از آنيکه تاريخ خطاهامان را بگويد ، خود بگوييم. صداقت و شهامت ما کار مورخين و نسلهای آتی را برای شناخت تاريخ کشورشان سهل تر خواهد کرد. به فرزندانمان کمک خواهد کرد که ديگر خطای پيشينيان خود را تکرار نکنند.ما گفتنی و نوشتنی فراوان داريم. چرا که خود به تاريخی زنده می مانيم. حيف است که حقايق را با خود بگور بريم ! 1
ما که ميگويم ، منظورم انسانهای دارای سلامت نفس است. نه آن بی وجدانهايی که نه تنها از اينهمه خسارتی که وارد کردند شرم نميکنند ، بلکه باهزاران مکر و ترفند اهريمنی رژيم را سرپا نگهداشته اند. خود که منفور هستند وهيچ آلترناتيوی ندارند ! اينها به هر دزد و چاقوکشی رضايت ميدهند اما به رضا پهلوی نه ! هرچه کوشيد ند از طبرزدی و خاتمی و دوم خرداد ديگی برايشان بجوش نيامد. ملت ايران است و تنها يک اميد ! رضا پهلوی ! ترس اينها و علت دفاع کردنشان از رژيم هم همين است ! ميترسند مبادا که فرزند آن بابا بازگردد، ومردم بلا کشيده بابت اينهمه عناد ورزی منجر به نابودی کشورشان آنها را تف باران کنند ! اين بزرگواران بودند که خمينی را بر سرکار آوردند.هرگز هم از کار خود اظهار ندامت نکرده اند.1
دفاع کردنشان از رژيم بيخودی وازسر نادانی نيست. خود به نيکی ميدانند که با آوردن خمينی نيم ميليون انسان را بکشتن داده و ايران و ايرانی را نابود کرده اند. بعد از آنهم بجای اقرار به اشتباه، با لجبازی تمامی پلهای پشت سر را خراب کرده اند. بحدی که در صورت استقرار مجدد نظام پادشاهی اصلآ روی بازگشت به ايران را ندارند ! دشمن اصلی اينها مردم ايران و نظام پادشاهی است نه جمهوری اسلامی که با آن کمی تفاوت سليقه دارند !1
آری، اينچنين بود دوران پر از ظلم و جور وخيانت آريامهری ! از تمامی اينها در ميگذريم و فرض را بر اين ميگيريم که آريا مهر نه تنها خطا کار بلکه حتا خيانتکار نيز بود، آيا باز هم اين دليل ميشود که کسانی که خود را آگاه و چپ و مترقی ميدانند بدنبال الله کرم ها و خلخالی ها بيفتند و ملت خود را به نيستی سوق دهند ؟ خطای شاه بيشتر بود يا شما ؟ شما خيانت کرديد يا شاه؟ ای بی وجدان ها، آوردن نظم و آسايش و آبرو "ولو بقول شما با زور ساواک و استبداد و کمک امپرياليسم" خطا و خيانت است، يا از بين بردن همه آنها با کمک چاقو کش ها و چريکهای فلسطينی و ملايان تهی از شرف و ليبی و شوروی ؟
کسانيکه از سر ناآشنايی به جامعه شناسی و تاريخ همه چيز را ويران کردند، ندانستند که محمدرضا شاه پادشاه عصر پاترناليسم ( پدرسالاری ) بود نه دوران دموکراسی. شخصيت و حاصل کار اورا در قالب يک پدر بايد بداوری نشست. با اين نگاه علمی و جامعه شناختی است که آريامهر ما را ميتوان بهترين و مهربان ترين شخصيت تاريخ معاصر دانست. او پدر خوب و مسئولی بود که همه ی چيز های خوب دنيا را برای فرزندانش ميخواست. اگر بزرگان ماهم مانند شاپور بختيار، آن مرد خوب و نازنين کمی عقل و ميهن پرستی ميداشتند و بجای پدرکشی مانند خود آن پدر کمی به خير وصلاح خانواده ميانديشيدند ، بجای بيست و پنج سال درماندگی و بی آبروئی امروزه يکی از مرفه ترين و مغرورترين ملتهای جهان بوديم. اما افسوس و صد افسوس!1
محمد رضا شاه نيازمند مدافع نيست. تاريخ از وی دفاع کرده و در آينده نيز صد چندان خواهد کرد. حرف من بر سر سرنوشت خودمان است. همان سرنوشت شومی که باصطلاح دانايان قوم آنرا برايمان رقم زدند. نسلهای آينده ديگر جنون شاه ستيزی و ميکرب بی وجدانی در جامعه خود نخواهند داشت و او را آنگونه که بود خواهند شناخت. کسانی در پيشگاه تاريخ به خيانت و بدنامی محکوم خواهند بود که صرفآ بدليل دشمنی با آريامهر چند نسل را به تباهی کشيدند.1
آن مرد هرشخصيتی که داشت، امروز ديگر به تاريخ پيوسته. سر آن ندارم که از وی قديس بسازم. اما سعی ميکنم اين چند صباح باقيمانده از عمرم را هم با وجدان و اخلاق سپری کنم.از گفتن حقايق هم باکی ندارم. من خود گرچه هيچ اقدام عملی بر ضد او و رژيمش انجام نداده ام ، ليکن روزی از ناراضيان رژيم او بودم. اما حتا بخاطر همين هم گاهی خودم را ملامت ميکنم. ما آنروزها خيلی مسخ شده بوديم و واقعييتها را نميدانستيم. امروز که چشم و گوشمان باز شده نبايد به جنگ حقيقت برويم. نسل من نسل آريامهری است. نسلی که نيمی از زندگی خود را در دوران او زيسته است و خدمات اين انسان بزرگ را شخصآ ديده و از آن بهره برده است. آخر چرا ما اينقدر ناسپاس و بی انصاف هستيم.1
شخصآ فقط آن بيست و شش سالی را که در دوران او زيسته ام زندگی بحساب می آورم. زندگی معمولی که نه، تو بگو جشن ! يک جشن بيست و شش ساله!. بعد از آن چيزی جز پريشانحالی و درماندگی و اشک و حسرت و آه نصيبم نشده است. دربدری که سهل است ! نميدانم اصلآ چند نفر از فاميلم هنوز زنده هستند. حتا بر سر گورپدرم نيز نميتوانم بروم تا کمی خودم را آرام کنم.من نميدانم اصلآ پدرم در کجای ايران آفت زده مدفون است. شب و روز ندارم. قرارو آرام نميشناسم. صبح و شامم در هم آميخته. تنهايم. تنهای تنهای تنها ! بدون ترس از جوخه های مرگ رژيم در اينجا نميتوانم حتا آزادانه مايحتاج زندگيم را خريد کنم. مدتهاست که غذای گرم نخورده ام. چون فرصت آنرا ندارم. بعضی اوقات حتا فرصت ريش تراشيدن هم ندارم. چند گلدان خانه ام در کنار دستم از بی آبی زرد شده است.1
وقت برای اطو کردن پيراهنهايم ندارم. يک پوشاک تريکو دارم که مرتب آنرا ميشويم و بر تن ميکنم.افزون بر اينها شهرت طلبی و حسادت بعضی ها درطيف خودمان هم روزگارم را تيره ترکرده. به خداوند سوگند که هيچ ملتی مانند ما اينگونه با خود دشمن نيست.آخر چرا ما بجای رژيم درصدد ازميدان بدر کردن دشمنان آن هستيم، و بجای خائنين خادمين خود را نابود ميکنيم. آنهم فقط از سر حسادت. چه دستمزدی بجز توهين و تهمت نصيبم شده که بايد بمن حسادت کرد ؟ هر روز يک توطئه، هر ساعت يک اتهام جديد. مجاهدی ، کمونيست هستی ، توده ای هستی ، دزدی ، قاتلی ، زنبازی ، تجاوزگر هستی ووو... هردم با يک زخم تازه جگرم را پاره ترميکنند ! آنهم کسانيکه آنها را دوست و همرزم ميدانم. بعضی از اين همرزمان از رژيم هم سفاک ترند. براستی که درجامعه شلوغ و مه آلود خارج از کشور که به درستی نميدانيم دوست و دشمن کيست ، ميهن پرستی بالا ترين عقوبت ها را دار. 1
حال و روزمن و ما اينست ! روزگار کسانيکه رياکار نيستند و حقيقتآ خواهان خلاصی ازدست ميکرب مهلک جمهوری اسلامی هسنتد. ميکرب کشنده ای که گروههای چپ و باصطلاح روشنفکر جسم و روح ما را به آن آلوده و بيمار کردند. کينه ای نيستم، اما چکنم ، اصلآ دست خودم نيست !هرچه سعی ميکنم نميتوانم کسانی را ببخشم که من و ما را به اين پريشانحالی و فقر و سرگردانی و بی آبرويی کشيدند! اينهاقاتلين ما هستند. تازه ! هنوز هم طلبکار هستند ! و ما را لمپن و شاه الهی هم خطاب ميکنند ! بجای آنکه آنها بيايند و برای جبران خطاهشان بما د ست همياری بدهند ، ما بايد از آنها اتحاد را گدايی کنيم. مايی که بی تقصير سرگردان و نابود شديم. مايی که خود به اسناد جهالت و خيانت آنان ميمانيم. 1
من نميدانم اينها چه شخصيتی دارند! آيا اينها به مرگ نمی انديشند، و به قضاوت تاريخ ؟ من اما اينگونه فکر نميکنم،هميشه با خود ميانديشم که مانيز روزی زندگی را بدرود خواهيم گفت. اگر خطا و اشتباه کرده ايم بپذيريم. کتمان حقايق تاريخی کاری ناشدنی است. پيش از آنيکه تاريخ خطاهامان را بگويد ، خود بگوييم. صداقت و شهامت ما کار مورخين و نسلهای آتی را برای شناخت تاريخ کشورشان سهل تر خواهد کرد. به فرزندانمان کمک خواهد کرد که ديگر خطای پيشينيان خود را تکرار نکنند.ما گفتنی و نوشتنی فراوان داريم. چرا که خود به تاريخی زنده می مانيم. حيف است که حقايق را با خود بگور بريم ! 1
ما که ميگويم ، منظورم انسانهای دارای سلامت نفس است. نه آن بی وجدانهايی که نه تنها از اينهمه خسارتی که وارد کردند شرم نميکنند ، بلکه باهزاران مکر و ترفند اهريمنی رژيم را سرپا نگهداشته اند. خود که منفور هستند وهيچ آلترناتيوی ندارند ! اينها به هر دزد و چاقوکشی رضايت ميدهند اما به رضا پهلوی نه ! هرچه کوشيد ند از طبرزدی و خاتمی و دوم خرداد ديگی برايشان بجوش نيامد. ملت ايران است و تنها يک اميد ! رضا پهلوی ! ترس اينها و علت دفاع کردنشان از رژيم هم همين است ! ميترسند مبادا که فرزند آن بابا بازگردد، ومردم بلا کشيده بابت اينهمه عناد ورزی منجر به نابودی کشورشان آنها را تف باران کنند ! اين بزرگواران بودند که خمينی را بر سرکار آوردند.هرگز هم از کار خود اظهار ندامت نکرده اند.1
دفاع کردنشان از رژيم بيخودی وازسر نادانی نيست. خود به نيکی ميدانند که با آوردن خمينی نيم ميليون انسان را بکشتن داده و ايران و ايرانی را نابود کرده اند. بعد از آنهم بجای اقرار به اشتباه، با لجبازی تمامی پلهای پشت سر را خراب کرده اند. بحدی که در صورت استقرار مجدد نظام پادشاهی اصلآ روی بازگشت به ايران را ندارند ! دشمن اصلی اينها مردم ايران و نظام پادشاهی است نه جمهوری اسلامی که با آن کمی تفاوت سليقه دارند !1