18 Januar 2008

ســدوم و گــومــرا

ســدوم و گــومــرا

اين تو بودی که گفتی : روح منی خمينی، بت شکنی خمينی؟
آيـا تو بودی که گفتی : ديـو چـو بيرون رود، فـرشته در آيـد؟

بخشی کفاره ی آن پدرکشی و بی معنويتی محض را با به دريوزگی افتادن پرداختند، بخشی با آوارگی از شهر و ديار، بخشی با ديدن پرپر زدن جگر گوشگان خويش و داغ جگر سوز فرزند مردگی، بخشی هم حتی با جان شيرين خود. آن بخش هم که تاکنون نپرداخته، بی شک دير يا زود خواهد پرداخت



بياد آن آهورايی که روح پاک ايران بود
اين ماه برای هر ايرانی اگر براستی ايرانی باشد و حتی اگر يکبار هم از سر کوچه ی وجدان گذر کرده باشد، يکی از شوم ترين و اندوهبار ترين ماهها درتاريخ ميهن او است. اين ماه ماهی است که شاهنشاه ايران با دلی شکسته و چشمانی اشکبار و تنی رنجور از يک بيماری کشنده ايران را ترک کرد. او که اما فقط يک فرد نبود. محمد رضا پهلوی آن شاهنشاه بزرگ، ستون اصلی نهادی بود که دستکم بيش از بيست و پنج سده نگاهبان اقتدار و شوکت و آبروی ايران و ايرانی بود

چه کسانی خوششان بيايد و چه نه، اين حقيقت تاريخ ما است که ايران بدون پادشاه به کودکی بی مادر ماند که نه تنها توان رشد ندارد، که حتی قادر به حفظ هستی خويش از گزند طوفان حوادث بی شمار روزگار هم نيست. هر کشور و ملتی ويژگيهای تاريخی فرهنگی خود را دارد. از آنها هم مهم تر، يک سير مبارزاتی هدفمند دراز مدت ريشه دار، که دموکراسی آنان از همان ريشه روئيده و بارور گشته

همان دموکراسی تکميل شده ای که ما در سال پنجاه و هفت با بروی کار آمدن کابينه ی زنده ياد دکتر بختيار بدان دست يافتيم، اما چون مثلآ بزرگانمان هيچ شناختی از چگونگی روند تاريخ مبارزاتی و مکانيزم رشد دموکراسی نداشتند، آن دموکراسی نورس را در جلوی پا های خمينی سر بريدند و به مرگ بر شاه گفتن ادامه دادند

نگارنده بار ديگر بر روی سير تاريخی و هدف مبارزات تأکيد می کنم که ريشه ی دموکراسی هر ملتی در آن است. اگر ملتی آن ريشه را در نظر نگيرد، اگر بجای آبياری و مرافبت و بارور ساختن آن ريشه ی موجود، آنرا رها ساخته و بذر ديگری در زمينی ديگر بپاشد، بايد بداند که بذر نو، برای رسيدن به مرحله ی رشد اولی نيازمند دستکم دو برابر زمان است تا بارور شود

دموکراسی درختی آماده نيست که آنرا از جايی آورد و در زمين ديگری کاشت و همان سال ميوه ی آنرا چيد. تخم دموکراسی البته وارد کردنی کردنی است، اما اين دانه پس از کاشته شدن، ابتدا بايد خود را با شرايط پيرامونی هماهنگ سازد تا بتواند رشد کرده و بارور گردد. ضمن اينکه اين دانه برای ميوه دادن به آبياری و مراقبت کامل و صبر طولانی باغبانان خود نيز نيازمند است

دموکراسی هيچ ملتی هم نمی تواند دقيقآ مانند ملتی ديگر باشد. حتی اگر دو سيستم يک نام داشته و کاملآ از يک جنس باشند. مانند آلمان و آمريکا و يا تايلند و انگلستان ... برای مثال در حاليکه در قانون اساسی جمهوری فدرال آلمان، تنها قدرت رئيس جمهور مدال آويختن به گردن گلکار ها و آشپز های نمونه است، بر اساس قانون اساسی جمهوری فدرال آمريکا، رئيس جمهور اختيارات ويژه ای دارد که به ديکتاتور ها پهلو می سايد

همه ی اين تفاوت در ساختار ها به همان ريشه و روند رشد و ويژگيهای مکانی مربوط می شود. حتی علی رغم اينکه پوسته حکومت ها ظاهرآ چندان نقشی در جريان گردش خون در اندامهای دموکراسی ندارند هم در اين ميان نقش بزرگی دارند. چون همين پوست ها هم برای نگهداری سلامتی هر دموکراسی، در درازای زمان با آنها تناسب يافته و هماهنگ شده اند. بگونه ای که حتی از نظر ظاهری هم اصلآ مناسب تن آن دگر دموکراسی نيستند، ولو حتی کاملآ هم تشريفاتی باشند

مثلآ همانطور که امروز داشتن پادشاه در آمريکا يک پديده ی مضحک و بی معنا به نظر می آيد، زيرا دموکراسی آن کشور برايند يک سلسله مبارزاتی از جنس دگر است، داشتن يک رئيس جمهور در انگلستان هم چيزی تصنعی و ناچسب خواهد بود. چون دموکراسی کنونی انگليس ميوه ی هشتصد سال مبارزه ی مشروطه است. وحال آنکه پايه های نهاد های دموکراتيک در انگلستان و همينطور در سوئد و دانمارک و هلند و بلژيک... آن اندازه مستحکم است که حذف کامل نهاد پادشاهی در اين کشور ها هم آب را از آب تکان نخواهد داد

ليکن روشنفکران غربی که براستی هم روشنفکر هستند نه ملاباز، با توجه به همين ريشه ها و ويژگيها است که حتی در رفراندوم هم به نظام جمهوری نه می گويند. اين فقط روشنفکر ما است که فقط به پوسته چسبيده و بی توجه به اين اصول پايه ای سکسکه ی جمهوری، جمهوری گرفته. فقط هم با همين شعار کودکانه خود را از همه ی روشنفکران جهان مترقی تر و آگاه تر می پندارد

طفلک تصور می کند که کسی بدين کشف بزرگ دست نيافته که مثلآ جمهوری بهتر از پادشاهی است. که البته حتی خود اين کشف و تصور هم در عمل هر دو هجو و باطل است. چه که امروز ديکتاتوری ترين نظامها اتفاقآ پيشوند جمهوری دارند نه پادشاهی. بيشترشان هم به جز ديکتاتوری و جانی بودن، موروثی و طايفه ای هم هستند

افکار بيشتر اين رفقای محترم ما، بويژه در زمينه ی سياست متاسفانه آن اندازه کودکانه و سطحی است که حتی اين پرسش ساده هم به مغزشان خطور نمی کند که چگونه است که روشنفکران غربی که در واقع وارثان حقيقی عصر روشنگری و رنسانس هستند، تا بحال عقلشان نرسيده که جمهوری مترفی تر از نظام پادشاهی است!؟

چه که اينان آنچنان خود را آگاه و مترقی می پندارند که ديگر اصلآ خود را نيازمند به شک در افکار خويش و آموزش نمی بيند. يعنی با رسيدن به کمال البته بزعم خود، ديگر ذهن پرسشگر ندارند و تشنه ی يادگيری نيستند. اگر هم چيز جديدی را بررسی کنند و يا کتابی تازه را بخوانند، بی اينکه خود بدانند، از ابتدا هدفشان رد آن است. در هر نشست و کنفرانس و جلسه ی سخنرانی هم که شرکت کنند نيّت همين رد کردن است، نه افزودن بر آگاهی های خويش

به هر جا که می روند، فقط قصدشان آموزش دادن به ديگران و نجات آنان از جهل و گمراهی است. که اين مرحله، صعود به رفيع ترين قله ی جهل و بريدن کامل از حقيقت خويش است. حالتی که ديگر پس از آن تمامی در های معرفت بر روی ذهن مسدود می شود و آدمی در زندان پندار های باطل خويش می زيد نه در دنيای حقيقی

به همين علت هم هست که من شک ندارم که کمتر کسی از اين طايفه می خواهد برای يک بار هم که شده در پندار های خود شک کند. از خود بپرسد که چگونه است که ما ابر روشنفکران که خيلی از روشنفکران غربی آگاه تر و مترقی تر هستيم، نظام ولايّت فقيه در کشور خود داريم که دست و پا اره می کند و چشم از حدقه بيرون می کشد، ولی آن عقبمانده های سلطنت طلب همگی نظامهايی کاملآ مترقی و دموکراتيک

چگونه شده است که بجای اينکه آن پسمانده ها بسوی ما آيند، ما پيشرفته ها فرار کرده و به دامان آن نادان های پسمانده پناهنده شده ايم که نمی دانند جمهوری بهتر از پادشاهی است. آنهم از ترس کشته شدن به دست رژيمی که خود در کشورمان بر سر کار آورده ايم

بنابر اين کسانی که در آن بلوای شوم و ايرانکش شرکت کردند و مرگ بر شاه گفتند، در واقع دانسته و نادانسته ستون اصلی کاخ سعادت و نيکبختی و امنيت ملی ما را ويران کردند. با اينکار، آن ريشه ی مبارزاتی ما را هم سوزاندند. جمهوری اسلامی در واقع همان بذری دگر در جای دگر است، که بدبختانه حتی آنجا هم کوير بی آب و هرگز باران نديده است که مسلمآ چيزی در آنجا سبز نخواهد شد. همه ی اين اصلاح طلب بازی و دل بستن های بيجا به آن آخوند و بدين رفرمچی و به فلان وعده ... در واقع همگی از ندانستن اين حقيقت است که اين بذر در شوره زار کاشته شده

من وقتی از نقش نهاد پادشاهی در حراست از ايران و ايرانی می نويسم، قصدم اين نيست که بگويم اين جايگاه هميشه به نحو ارزنده به رسالت خود عمل کرده . ما در اين بيست و پنج قرن البته شاهان بی لياقت و زنباره نيز فراوان داشتيم که شأن و نقش آن جايگاه را نشناخته و يا حرمت آنرا پاس نداشتند

اما مگر فقط بعضی از شاهان در اين درازای تاريخ ايران بد و نا اهل بودند و ديگر ايرانيان همگی اهل و با شعور و شرف. شاه که از آسمان به زمين نمی آيد. همانطور که همه ی فرزندان ايران در اين مدت همگی قديس نبودند، طبيعی است که بعضی از شاهان هم که در زمره ی فرزندان همين ملت بودند، بی کفايت و لاابالی از آب در آيند

با تاريخ و فرهنگ و مسائل اجتماعی که نمی توان گزينشی برخورد کرد. اگر امير کبير و ميرزا آقا خان کرمانی فرزندان ايران بودند، حاج ميرزا آغاسی و ميرزا آقا خان نوری هم دو تن از فرزندان همين ملت بودند. همچنانکه اگر زنده ياد دکتر بختيار و فريدون فرخ زاد و تيمسار رحيمی و تيمسار نشاط ... ايرانی بودند، بدبختانه تيمسار فردوست و تيمسار قره باغی و همين سربران کنونی حاکم بر ايران نيز جزو ايرانيان هستند

کسانی که هنوز هم به انحراف خود در سال پنجاه و هفت پی نبرده اند، از ديد من انسانهای جاهلی هستند که هنوز هم نه تاريخ و فرهنگ ايران را می شناسند، نه ويژگی ها و ريشه های مبارزاتی مردم خود را، نه روند رشد دموکراسی را و نه اساسآ روح سياست را. اينان که هنوز هم شاهنشاه فقيد را سرسپرده ی آمريکا و بورژوا کمپرادور می خوانند، اصلآ در نظر نمی گيرند که جنگ سرد چه بود، ايران با کدام ابر قدرت هم مرز بود و با تمامی آن تنگنا ها سياست آن زنده ياد در حفظ استقلال و اعتبار بين المللی ايران تا چه حد درخشان بود

و حال آنکه حتی خود مبنا و معنای استقلال و عدم وابستگی هم اين نيست که انقلابيون کر و کور ديروز بدست می دهند. چه آنروز و چه امروز ميزان رفاه و امنيّت و صلح است که به استقلال معنای حقيقی می بخشد، نه معنای واژه استقلال در کتاب فرهنگ لغات. چه که معنای استقلال پس از جنگ عالمگير دوم بکلی دگرگون گشت

روشنفکران استراليايی و نيوزلاندی و کانادايی اگر هنوز هم رو به قبله ی لندن نماز می گذارند و همچنان تصوير ملکه اليزابت دوم را در پول رايج خود دارند، عقلشان از ملا باز های ما کمتر نيست. آنان از همين بظاهر وابستگی هم نهايت بهر برداری را برای پيشرفت کشور و رفاه مردم خود سود می برند. آنها به منافع ملی خود نظر دارند نه به يک واژه ی خشک و خالی

کانادا در حالی بظاهر همچنان مستعمره ی انگليس است که خود بلحاظ وسعت، دومين کشور بزرگ جهان است و نسبت به جمعيّت خود يک ابر قدرت تکنولژی و اقتصاد بسيار بسيار قوی تر از خود انگليس. همچنان که ژاپن دومين غول صنعت و اقتصاد جهان همچنان آشکارا تحت اشغال آمريکا است

بايد توجه داشت که آمريکا علاوه بر اينکه بيش از شصت سال است که ژاپن را تحت اشغال دارد، همان کشوری هم هست که اين کشور را بمباران اتمی کرده و يکصد و پنجاه هزار نفر از مردم غير نظامی آنرا بطرز فجيعی به هلاکت رسانده. با اينهمه همين ژاپن امروز آمريکا را بزرگترين دوست خود بحساب می آورد. کمتر ژاپنی هم در باره ی آن حادثه ی بسيار زيانبار تاريخی حرف می زند، چون آنرا يک رخداد تلخ تاريخی می داند که گذشته است

روشنفکران هيچ يک از اين کشور های مترقی هم مردم را به بلوا و شورش و بانک آتش زدن و ملا بازی فرا نمی خوانند. چون می دانند که استقلال حقيقی، منافع ملی، امنيّت، هنر سياست ورزی ... و از همه ی اينها مهم تر، مسئوليت چه معنايی دارد و در کدامين سو است

وقتی آدمی پس از سی سال نکبت هم هنوز به موضع گيری ها و رفتار هايی از اين دست از سوی مدعيان روشنفکری خودمان در اين دنيای دگرگون گشته و خردگرا بر می خورد، متوجه می شود که وجود جمهوری اسلامی سربر در ايران ابدآ امری اتفاقی نيست. مادام که اين مدعيان ما چنين افکار کپک زده و سفيهانه ای دارند و تا اين اندازه از مرحله پرت هستند، طبيعی است که وضع همين خواهد بود

از روی راستی می نويسم من که شخصآ احمدی نژاد را از اينان خيلی عاقل تر می دانم. او آن اندازه شعور داشت که در همان دنيای کوچک و آلوده ی خويش منافع شخصی خود را بشناسد و حتی از دکان حلبی سازی هم راهی به پشت تريبون سازمان ملل متحد بيابد، که حتی يکی از اين مدعيان هم يکهزارم اين عقل و شعور را ندارند

در عوض اين منگل ها ضمن اينکه کشوری بدان آبادانی و پاکی و آبرو و اعتبار را نابود کردند، خود را هم از مقام استادی دانشگاه و روزنامه نويسی و پزشکی و مهندسی و هر شغل آبرومندی که در ميهن خويش داشتند، به جيره خوار گداخانه ها در اين غربت مبدل ساختند

من در همين سوئد مهندس کمونيستی را می شناسم که در نظام پيشين در خرم دره بيش از هزار کارمند و کارگر در زير دست خود داشت. با راننده ی شخصی و ويلای شمال و خانواده ای مرفه. برای شرکتی هم که کار می کرد هزار ناز داشت و اسم و رسمی هم درميان فاميل و دوستان خود

اين جناب مهندس در سال پنجاه و هفت يار امام شد، بانک آتش زد، مرگ بر شاه گفت ... بعد انقلاب و سپس هم الفرار. حال آن جناب که می خواست ايران را هم کوبا سازد! که البته حقا که در اينکار توفيق يافت، اما خود از ترس جان از همان کوبای خودساخته گريخت و حال در سودر تاليه، روستايی در پنجاه کيلومتری همين استکهلم شاگرد چوبداری شده و گوسفند چرانی می کند

اصلآ ببينيد اين خود خردمند پنداران در مورد بيست و هشت مرداد لعنتی چه آتش چه نفاق خانمانسوزی را در ميان اين مردم فلکزده و هستی باخته روشن کرده اند. در مورد رخدادی همچنان مجهول که هنوز هم اصلآ معلوم نيست که کودتا بوده، شورش بوده، قيام ملی بوده، توطئه اجانب بوده و يا مخلوطی از تمامی اينها

صرف نظر از اينکه همه چيز ايران را هم در همين آتش نفاق سوزاندند، پس از پنجاه و اندی سال هم نمی گذارند که اين آتش جگر سوز خاموش شود و ايران از اين ننگ و نکبت و جنايت رهايی يابد. زيرا هنوز که هنوز است شب و روز برای بيست و هشت مرداد نوحه خوانی و سينه زنی می کنند و اجازه نمی دهند اتحاد و اتفاقی ميان اين مردم پديد آيد

خود گلو پاره کردند و مرگ بر شاه گفتند، يقه درانيدند، هزار دروغ گفتند، تهمت زند، بی شرافتی کردند، کار دختران ايران را به فاحشگی کشاندند، ملت ايران را از شزف و آبرو ساقط کردند... اما همچنان هيچ خجالت نمی کشند. باز هم می گويند شاه بد بود. آخر شاه بد و خائن بود که بشما بی لياقت ها شرف و آبرو و اعتبار و نيکنامی داد، يا شما بی شعور های ندانمکار که ايران و ايرانی را اينگونه خانه خراب و گدا و در جهان بی آبرو کرديد

اگر يکصد سال پيش از اين در ايران عقبمانده و فقير آنروز، عده ای روشنفکر ايرانی با هشياری و کفايت تمام انقلابی مترقی چون انقلاب مشروطه را راهبری کرده و به پيروزی می رسانند، هفتاد و دو سال پس از آن هم عده ای بنام روشنفکر ايرانی، قرون وسطايی ترين فتنه را در ايران براه انداخته، تمام دستاورد آنان و خون شهدای گرانقدر مشروط را بباد داده و ملت را بدين تباهی و سيه روزی گرفتار می سازند.مگر می توان گفت که مشروطه خواهان ايرانی بودند و مشروعه خواهان سال پنجاه و هفت غير ايرانی

.حاصل اينکه، شاهنشاه بزرگ ايران يک قديس نبود. که اصلآ قديسی در اين جهان وجود نداشته و ندارد که وی نيز يکی از آنان بوده باشد. او يک انسان بود. مانند من و ما و شما ايشان. با جاه طلبی ها، خطا ها و نقاط ضعفی که در هر يک از ما وجود دارد. اما آنقدر هست که با يک داوری شرافتمندانه ادعا کرد که او با تمامی خوبی ها و بدی هايی که داشت، در مجموع هم انسان بسيار بزرگ و قابل احترامی بود، هم يک ميهن پرستی راستين و هم اينکه بزرگترين پادشاه ايران پس از حمله ی تازی ها به ايران

شاهنشاه آريا مهر شخصی بسيار متين و باشخصيّت، انسانی بسيار آگاه و امروزی، همسری خوب، پدری مسئول و پادشاهی بسيار مردم دوست و خدمتگذار بود که نظيرش را فقط در تاريخ عهد باستان ايران می توان يافت. برای همين هم وقتی او رفت، غرور، سرفرازی، شوکت، مدنيّت، سعادت، نيکبختی، شور و نشاط و آبرو هم از ايران رفت

آنانکه که در سال پنجاه و هفت وی را ديو و خمينی را فرشته خواندند، آنانکه خمينی را روح خود خطاب کردند، آنان که او را بت و خمينی را بت شکن پنداشتند، دردا که فرشته را با ديو، بت را با بت شکن و ميراث دار همه ی ارواح خبيثه را با روحی ايرانی و اهورايی اشتباه گرفتند. ملت ايران، آن مردمان که در سال پنجاه و هفت پدر کشی کرده و مام ميهن را به حجله ی خمينی فرستادند، مسئول تمامی اين سيه روزی ها هستند

من هرگز مرادم اين نيست که نبايد کسی با او مخالفت می کرد. چه که خود نيز روزگاری از مخالفان او بودم و مخالفت با هر کسی را بديهی ترين حق هر شهروندی می دانم. ليکن آن بی احترامی های وقيحانه و بی حد و مرز، آنهمه تهمت های دروغ و ناجوانمردانه به وی بستن، آنهمه فحاشی، آنهمه تحقير و توهين چهارپاداری ... آنهم حتی پس از عذر خواهی رسمی کسی که در دام يک بيماری جانکاه گرفتار بود، ديگر نه مخالفت، بلکه قطعه قطعه کردن دل يک آدم و کشتن کرامت انسانی و غرور او بود، که بی هيچ ترديدی کفاره دارد

همانگونه که بخشی کفاره ی آن پدرکشی و بی معنويتی محض را با به دريوزگی افتادن پرداختند، بخشی با آوارگی از شهر و ديار، بخشی با ديدن پرپر زدن جگر گوشگان خويش و داغ جگر سوز فرزند مردگی، بخشی هم حتی با جان شيرين خويش. آن بخش هم که تاکنون کفاره نپرداخته، بی شک دير يا زود خواهد پرداخت، که بقول ويکتور هوگو، اين حکم قانون طبيعت است. همانطور که تمامی انديشمندان بزرگ خودمان نيز بر حقيقت قانونمندی اين جهان ماده مهر تأييد زده اند

این جهان کـوه است و فعل ما ندا ----------- سوی مـــا آيـــد نـــداها را صـــدا
گر خطـا گويد ورا خاطـی مـــگو ---------- گر بود پر خون شهيد او را مشو

ايرانيان راستين و با شرف اگر تنها و تنها، و فقط يک دين به کشور و تاريخ درخشان خود بر گردن داشته باشند، همانا برگرداندان پيکر به امانت گذارده شده ی اين پدر دلسوز ايران و اين شاهنشاه بزرگ ايرانزمين به خاک ميهن و دفن او در پای بنای شهياد است. بنايی که من خود شاهد بودم که سنگهای آن با چه مشقتی با شتر ها بدانجا حمل شد و با چه بی پولی و خون جگری برای آبرو و هويّت دوباره بخشيدن به ايران استوار گرديد. ادامه نمی دهم که

بيش ازين گر شرح گويم ابلهيست ----------- زانک شـــرح اين وراي آگهيست
ور بــــگويــــم عقلها را بـــر کنـد ---------- ور نــــويســم بس قلــــمها بشکند


17 Januar 2008

عاشورای حسينی


بيچاره چه می کشی خودت را ---------- ديگر نشود حسين زنده
کشند و گذشت و رفت وشد خاک ---------- خاکش علف و علف چرنده
من هم گويم يزيد بد کرد ---------- لعنت به يزيد بد کننده
اما دگر اين کتل متل چيست ---------- وين دسته خنده آورنده
تخم چه کسی بريد خواهی ---------- با اين قمه های نابرنده
آيا تو سکينه يی که گويی ---------- سو ايستمبرم عميم گلنده
کو شمر و تو کيستی که گويی ---------- گل قويما منی شمير النده
تو زينب خواهر حسينی ---------- ای نره خر سبيل گنده
خجلت نکشی ميان مردم ---------- از اين حرکات مثل جنده
در جنگ دو سال قبل ديدی ---------- شد چند کرور نفس رنده
از اينهمه کشتگان نگرديد ---------- يک مو ز زهار چرخ کنده
در سيزده قرن پيش اگر شد ---------- هفتاد و دو سر ز تن فکنده
امروز چرا تو ميکنی ريش ---------- ای در خور صد هزار خنده
باور نکنی بيا ببنديم --------------- يک شرط به صرفه برنده
صد روز ديگر برو چو امروز ---------- بشکاف سر و بکوب دنده
هی بر سر و ريش خود بزن گل ---------- هی بر تن خود بمال سنده
هی با قمه زن به کله خویش ---------- کاری که تبر کند به کنده
هی بر سر خود بزن دو دستی ---------- چون بال که ميزند پرنده
هی گو که حسين کفن ندارد ---------- هی پاره بکن قبای ژنده
گر زنده نشد عنم به ريشت ---------- گر شد عن تو به ريش بنده


سروده ای از ايرج ميرزا شاعر نامدار ايرانی بمناسبت عاشورای حسينی

05 Januar 2008

مانيفست

و ..... روندی که رژيم روضه خوان ها به ايران تحميل کرده، بزرگترين صدمه اين رژيم به ما است. اين روندی است که کاملآ در راستای انحطاط تمدن نوين ايران است. دقيقآ هم با ويژگی ها و مشخصات روند رو به ويرانی تمامی تمدن های بزرگ جهان در طول تاريخ

خورشيد شوکت و عظمت ايران پس از شکست اول ما از تازی ها غروب کرد و مشعل تمدن ايران خاموش شد. چنانکه تا دوران عباس ميرزا اصلآ ما نمی دانستيم که روزگاری تمدن و عظمتی داشتيم. مشعل تمدنی که ما در سال پنجاه و هفت داشتيم، پس از خاموشی مشعل تمدن و شوکت ايران پس از شکست از تازی ها، دو باره با خون بهترين فرزندان ايران افروخته شده بود. از عهد عباس ميرزا تا بيست و دوم بهمن سال پنجاه و هفت

ما برای احيای آن تمدن نوين که در سال پنجاه و هفت سقوط کرد، دستکم سيصد سال مبارزه کرده و خون بهترين فرزندان جوان خود را داده بوديم. ما درست در بزنگاه دو باره ايرانی شدن بوديم که يک بار ديگر مغلوب تازی ها شديم. ولی اينبار نه از بيرون، که از درون خودمان .....
1