ما نه تيم ملی داريم و نه اصولآ فوتبال
در ايران تا بود ملا و مفتی ---------- به روز بد تر از اينهم بيفتی
همانگونه که انتظار می رفت سرانجام تيم فوتبال جمهوری اسلامی پس از سه بازی فوق العاده گيج و سراسر اشتباه با سرافکندگی از دور مسابقات حذف شد. پيش از پرداختن به دلايل ناکامی اين تيم که کاملآ هم طبيعی و قابل يش بينی بود، بايد ابتدا دو توضيح بياورم . يک اينکه چون اين نوشته بظور ويژه به مسائل فنی فوتبال نخواهد پرداخت که از تخصص اينجانب هم خارج است، به نظر خواهد آمد که چندان ارتباطی به موضوع فوتبال ندارد. آنچه در اين مورد بايد در نظر گرفته شود اين است که فوتبال امروز ديگر فقط يک ورزش جمعی نيست که بيست و دو نفر در زمينی به دنبال يک توپ بدوند و تفريح کنند. اين ورزش و بويژه مسابقات جهانی آن به ميدانی برای نمايش اقتدار و اعتبار و شوکت کشور ها و ملتها بدل شده است
مراودات فرهنگی ملتها بيش از هر چيز ديگری امروزه با مدد همين مسابقات فوتبال است که صورت می پذيرد. برای شناساندن ملتی به ديگر ملتهای جهان هم هيچ عاملی مؤثر تر از فوتبال نيست. اگر اکنون در هر کوره دهات دور افتاده اين جهان پهناور همگان از بی سواد و باسواد برزيل و آرژانتين و شيلی و اکوادور ... را می شناسند، تنها از برکت وجود همين ورزش است. فوتبال خوب است که باعث گرديده اکثريّت مردم دنيا نسبت به اين کشور ها کنجکاو شده و در باره ی آنها مطالعه می کنند. از اينروی نگرش و نقد بر فوتبال از زاويه فنی گرچه بسيار مهم اما نگاه و نقدی صرفآ به بخش بسيار کوچکی از اين پديده عالمگير و محبوب جهانيان است
بحث در مورد فوتبال يک بحث صد بعدی و پيچيده است که همه چيز را در بر می گيرد. از مذهب گرفته تا اقتصاد و از ميزان پيشرفت در مدنيّت گرفته تا نوع تعامل سياسی با ساير ملل. پس، فوتبال را نمی توان و نبايد سرسری گرفت. نمی شود آنرا از پيکره ساختار سياسی اقتصادی فرهنگی ملتی جدا دانست و به عنوان يک امر جدای از وضعييت کلی يک جامعه بدان نگريست. زيرا که تمامی عوامل بطور مستقيم و غير مستقيم در پيشرفت و يا درجا زدن و عقبگرد فوتبال يک کشور دخيل هستند، بويژه فرهنگ اجتماعی و نوع زندگی مردم که رابطه ای تنگاتنگ با رشد اين ورزش در هر کشوری دارد
فوتبال امروز يعنی سياست، يعنی مدنيّت و بويژه چگونه باشی فوتبال تيم کشوری در جام جهانی امروزين يعنی آيينه ای از اقتدار و آبرو و غرور آن ملت. در جهان متمدن امروزی ديگر گلادياتور بازی و جهانگشايی وجود ندارد. اينک هيچ عاملی بسان خوش درخشيدن در صحنه ی جام جهانی برای ملتی خوش آيند و غرور آفرين نيست. به تبع آن هم حال هيچ چسب و سمنتی چون تيم ملی فوتبال باعث وفاق و بهم پيوستگی يک ملت نمی تواند باشد. حالا ديگر اهميّت برد و باخت در اين عرصه به جايی رسيده که حتی از شکست و پيروزی آرتش ها در جنگها برای ملتها مهم تر شده. نتيجه اينکه نگاه به فوتبال در اينجا بيشتر از بعد جامعه شناختی خواهد بود
بعدی که خود صد بعد ديگر دارد و هر يک از ابعاد آنهم صد بار مهم تر از مسئله ی فنی فوتبال و مثلآ بدن سازی است. اين ابعاد اما چون مسائلی زيرجلدی هستند، نه برای تماشاگرعادی ديدنی و نه اساسآ دارای جاذبه است. دوستدارعادی فوتبال فقط همان يازده تن در ميدان برايش ديدنی و مهم هستند. و يا در بهترين حالت اينکه چه کسانی به تيم ملی دعوت شده اند و مربی و رئيس فدراسيون فوتبال چه کسانی هستند. اما اينکه آن دعوت شدگان به تيم ملی و برگزيدن يک مربی که نتيجه و عصاره هزاران فعل و انفعال سياسی و فرهنگی اجتماعی اقتصادی است، اموری آنچنان گسترده و در عين حال ظريف و پيچيده است که شايد يک از هزار دوستدار فوتبال هم نه بدانها توجه داشته باشد و نه از آنها آگاهی
و اما توضيح دوم اين است که نويسنده تا کنون در اين مورد دو مقاله نوشته ام. در اولين آن که به سه ماه پيش از بازيها بر می گردد به دو مطلب اشاره کردم. اول اينکه اين تيم نمی تواند تيم ملی ما باشد و نيست، و دوم اينکه تيم جمهوری اسلامی کوچکترين بختی در اين بازيها را نخواهد داشت، چنانچه نداشت. در مطلب دوم هم که به بعد از بازی اول اين تيم مربوط می گردد روی همين دونکته تأکيد کردم. ظاهرآ يا بنده نا دانسته تند رفته ام و اين دو نوشته پاره ای را خوش نيامده، يا باز همانهايی که بجای جستجوی حقيقت هر چيزی در خود آن چيز، واقعييت ها را با آرزو ها اشتباه می گيرند بی جا رنجيده شده اند. بی توجه به اينکه هيچ کاری با اميد و آرزو به سامان نمی رسد، که هر کاميابی نتيجه شناخت، برنامه ريزی دقيق، فراهم آوردن اسباب کار و سالها سخت کوشی است
برای آندسته که رنجشی دارند می نويسم که بنده نه ضديتی با بازيکنان اين تيم داشتم و دارم، نه خواری و خفت آنان دلم را خنک کرده و نه اساسآ آنچه نوشتم و خواهم نوشت برايم خالی از درد بود و خواهد بود. بگذاريد صادقانه اذعان کنم که حتی شروع به نوشتن راجع به ناکامی يک مشت فرزند بيگناه و قربانی ميهنم هم جگرم را آتش می زند. ايرانی که سهل است، ايکاش می شد که اصلآ هرگز هيچ انسانی در جهان زهر خواری نچشد، تا آدمی مجبور به نوشتن راجع به تلخکامی های فرد و گروه و ملتی نباشد. و آنجا هم که به ملت خودمان و اين سياست و اين فوتبال آبروبر مربوط ی شود، بنده که آرزو می کنم ای کاش که ما اصلآ فوتبال نداشتيم، تا تيمی به نام زادگاه ما به آلمان نرود و خود و ملتی را اينچنين در انظار جهانيان خوار و نوميد و دلشکسته نسازد
قلم زدن راجع به سيه روزی ها آخر برای کدامين انسان با وجدان و صاحبدلی لذتبخش است که برای اينجانب هم باشد. بويژه آنکه اين سيه روزی گريبان کسانی را گرفته باشد که انسان هزاران جور مشترکات با آنان دارد و هموطنشان می نامد. اين تيم هر چه که باشد يک پسوند ايران با خود دارد. بازی کنانش زاده ی آن سرزمينی هستند که نويسنده نيز در آنجا چشم به جهان گشوده. سرزمينی آفت زده و سوخته که اين من مسکين با هزار زخم خنجر هجر در سينه، در غروب زندگی حال ديگر تنها آرزويم سجده ای دگر باره بر آن خاک است و ديگر هيچ. به صداقت که اين بنده از بسياری از آن شور زدگان خوشخيال که خود را وطن پرست می خوانند به مراتب وطن پرست تر هستم، هزار بار هم بيشتر نسبت به کشور و مردمم تعصب دارم. اما چکنم که از آن تيپ آدمها نيستم که با داشته پنداشتن نداشته ها خود و ديگران را بفريبم
چکنم که اينجانب برخلاف شايد نود و پنج درصد سياسی ها و قلم بدستان حقيقت ايران را در خود ايران می بينم نه در ذهن خود. درهمين اوضاع شرم آور، که يک نفر ريشوی بی هويّت با دو متر چلوار بر سر آن بالا نشسته است و با کمک مشتی لمپن دزد و دروغگو و چاقو کش بی سواد بی پدر و مادر حاکم بر جان ومال و حيتيت مردم ايران است، در حاليکه عده ای بی توجه به اين حقايق معلوم و ملموس با خيره سری خود را مترقی ترين مردم جهان می دانند و حتی دموکراتيک ترين سيستم های غربی را هم عقبمانده بحساب می آورند. چکنم که اين گنده گويی ها، روشنفکر بازی های مسخره، خود و ديگران را فريب دادن را هيچ دوست نمی دارم. چکنم که بنده هر حقيقتی را ولو هر چه هم که زهرآلود و جگر سوز باشد، به خود فريبی های پر شهد و شکر ترجيح می دهم
اينکه می نويسم حقيقت، در واقع حقيقت از ديد خود را مراد دارم. نه اينکه حقيقت خود را حقيقت مسلم بحساب آرم. بسيار امکان دارد که در خيلی جا ها اشتباه کنم، اما در آنچه می نويسم صادقم. عقيده دارم درست است که حق با اکثريّت است، اما نظر اکثريّت را دليل بر درستی هيچ چيزی نمی دانم. ممکن است حتی پنجاه ميليون از اين ملت هفتاد ميليونی ما چيزی را بخواهند اما تمامشان در اشتباه باشند. همين است که باور دارم اگر چيزی را درست می دانم بايد آنرا بيان کنم، حتی اگر مخالف نظر نود درصد مردم هم که باشد و هزار فحش و تهمت هم برايم به ارمغان آرد
پس، اگر نوشته هايم برای پاره ای جذاب نيست، به دليل همين واقع بينی است و وجود حداقل بخشی از حقيقت در آنها. صد البته حقيقت بی پير هم که هميشه تلخ است. بويژه برای ما که بطور سنتی چاپلوسان را يار وفادار دانسته و فاشگويان را دشمن غدار به حساب می آوريم. مايی که چون همگی به نوعی از عقده حقارت رنج می بريم، هميشه از حقيقت خود می گريزيم. همين روحيه ی بيمار هم هست که بطور طبيعی بهترين غذا و فضا را برای رشد سقلگان فراهم می آورد، درستگويان را يا به سکوت وا می دارد و يا آنان را نيز به فساد می کشد. اگر نقد نتوانسته در فرهنگ ما نهادينه شود که اساسآ هم منشأ رشد هر جامعه ای در تمامی زمينه ها است، بدين علت است که اصلآ هيچ ايرانی نمی پذيرد که ممکن است اشتباه کند و دستکم مسئوليت و گناه بخش کوچکی از ناکامی هايش به گردن خود او است
هر بدبختی که بر سر خود آورده ايم ريشه در همين خود بزرگ بينی دارد و خود شيفتگی، که ما بهترينم، ما بزرگترينم، ما با هوش ترينم، ما زيبا ترينيم و هزار تعريف بی جای ديگر از خود. هميشه خود با خام انديشی و در حصار احساسات شاعرانه خويشتن را نفله می کنيم اما بجای پذيرش مسئوليت و باز نگری در افکار و کردارمان و به عوض برطرف کردن کژی ها و سستی هايمان برای توجيه نادانی خود سيصد و هشتاد جور خاين می تراشيم. هر زمانی هم که نادانی هايمان آشکار می شود فورآ از تاريخمان پرده ی سياهی ساخته و همه ی پلشتی های فرهنگی خود را در پشت آن مخفی می کنيم. چه که ما هر چيزی را آنگونه که دلمان می خواهد می بينم نه آنطور که واقعآ هست. حتی اگر کسی از سر خيرخواهی هم به ما اطلاع دهد که فرزندمان در دام اعتياد افتاده، به عوض تشکر، او را دشمن دانسته با صد تهمت نا بجا به خودش، متقابلآ فرزندش را هم به اعتياد و دزدی و بی ناموسی متهم می کنيم. بجای تلاش برای نجات جگر گوشه مان هم همه ی نيروی خود را صرف انتقام از آن آدم خيرخواه و فرزند بيگناهش می کنيم ... موضوع را پی خواهيم گرفت
***************************
کدامين غرور!؟
با سپاس از هم ميهنانی که نظرات خود را در مورد مقالات فوتبال در دفتر ميهمانان و بوسيله ايميل نوشته اند. در اين مورد توضيح چند نکته را مفيد می بينم اول، از آنجا که نوشته های من به زبان خودمان بود، بنابر اين کسانی که نقد يا نامه به انکليسی نوشته اند، حتمآ فارسی را هم خوب می خوانند که توانسته اند آنها را به نقد کشند. فرض من اين است اگر به انگليسی نوشته اند،لابد اين زبان را بهتر از فارسی می دانند، که البته اشکالی هم ندارد. اما چون فارسی من بهتر از انگليسی است، پس اين توضيح را به همان زبان مادری خودمان می نويسم دوم، من نه تنها از انتقاد نمی هراسم و نمی رنجم، بلکه هر نقدی را دوست دارم و از آن استقبال هم می کنم. انتقاد دليل اصلی رشد و نقد پذيری اولين نشانه پايبندی به دموکراسی و احترام به آراء و عقايد ديگران استتا نقدی در کار نباشد که آدمی قادر به پی بردن به کاستی های کارش نيست. هر انتقادی به باز شدن دريچه ای به باغ معرفت می ماند که در آن هزار گل ناديده و خوشبو کاشته شده، که بر هر گلبرگ گلش هم هزار نکته نادانسته نقش بستهچه زيبا بود اما اگر در بسياری از اين نقد ها از واژگانی چون مونارشی و صيهونيزم و بوش و منافق و ضد انقلاب ... استفاده نمی شد، که استفاده از چنين واژگانی معرف منشی ويژه است و حکم دم خروس عوامل رژيم را دارد که می خواهند خود را مخالف آن جا زنند. در مقالات فوتبالی که اينجانب نوشتم که اصلآ حرفی از اسرائيل و بوش و مجاهد و مونارشی ... به ميان نيامده از آن هم زيبا تر می شد اگر اين دسته بجای سينه چاک دادن برای تيم فوتبالی که رژيم زنان را انسان نمی داند تا بازی هايش را تماشا کنند و اتفاقآ هم در جام جهانی جز خفت و خواری چيز ديگری به ارمغان نياورد، از حرکت دلاورانه و افتخار آفرين زنان در تهران دفاع می کردند، که به جز غرور انسانی و ملی شان، شخصيت و سر و دستشان هم بوسيله فواحش رژيم شکسته شدايکاش اين شور ملی در راه مبارزه با رژيمی صرف می شد که حيوانات پست فطرت و کثيفش به عفت بيست ـ سی هزار دختر معصوم ايرانی در زندانها تجاوز کرده، خونشان را کشيده، گلهای اميد و زندگيشان را نشکفته پرپر و لگد مال کرده، سينه هاشان را با گلوله سوراخ سوراخ کرده، دستمال خونين ازاله بکارتشان را هم به درب خانه پدر و مادرشان فرستاده و تا ابد آن پدرها و مادرهای بيچاره را شکسته غرور، جگر سوخته و گريان و ماتم زده و مرده ی متحرک ساختنديا از غرور بازماندگان نيم ميليون ترور شده و اعدامی اين رژيم دفاع می شد، که فرزندانشان در سی و چهل سالگی هم هنوز احساس يتمی می کنند، هرشب تا صبح از هجر پدر و مادر خونين کفن و يا بی کفن خود می گريند و آتش می گيرند، اما شما شوت های علی دايی و مهدوی کيا را می بينيد اما شعله های جگر آتش گرفته آنان را نمی بينيد. يعنی رژيمی که همين تيم فوتبال شما با پرچم و سرود آن به ميدان می رود و با بازی مسخره و باخت مسخره تر خود اين يک مثقال غرور ملی باقی مانده آن جگر سوختگان را هم به لجن می آلايد. خلاصه اينکه غروری که من نادان می شناسم آنی نيست که شما هم می شناسيد ای عزيز برادر! که اين دو به شير و خورشيد سرخ ايران و حلال احمر جمهوری اسلامی می مانند! / با احترام سپهر