27 Juni 2006

کدامين غرور!؟


ما نه تيم ملی داريم و نه اصولآ فوتبال

در ايران تا بود ملا و مفتی ---------- به روز بد تر از اينهم بيفتی

همانگونه که انتظار می رفت سرانجام تيم فوتبال جمهوری اسلامی پس از سه بازی فوق العاده گيج و سراسر اشتباه با سرافکندگی از دور مسابقات حذف شد. پيش از پرداختن به دلايل ناکامی اين تيم که کاملآ هم طبيعی و قابل يش بينی بود، بايد ابتدا دو توضيح بياورم . يک اينکه چون اين نوشته بظور ويژه به مسائل فنی فوتبال نخواهد پرداخت که از تخصص اينجانب هم خارج است، به نظر خواهد آمد که چندان ارتباطی به موضوع فوتبال ندارد. آنچه در اين مورد بايد در نظر گرفته شود اين است که فوتبال امروز ديگر فقط يک ورزش جمعی نيست که بيست و دو نفر در زمينی به دنبال يک توپ بدوند و تفريح کنند. اين ورزش و بويژه مسابقات جهانی آن به ميدانی برای نمايش اقتدار و اعتبار و شوکت کشور ها و ملتها بدل شده است

مراودات فرهنگی ملتها بيش از هر چيز ديگری امروزه با مدد همين مسابقات فوتبال است که صورت می پذيرد. برای شناساندن ملتی به ديگر ملتهای جهان هم هيچ عاملی مؤثر تر از فوتبال نيست. اگر اکنون در هر کوره دهات دور افتاده اين جهان پهناور همگان از بی سواد و باسواد برزيل و آرژانتين و شيلی و اکوادور ... را می شناسند، تنها از برکت وجود همين ورزش است. فوتبال خوب است که باعث گرديده اکثريّت مردم دنيا نسبت به اين کشور ها کنجکاو شده و در باره ی آنها مطالعه می کنند. از اينروی نگرش و نقد بر فوتبال از زاويه فنی گرچه بسيار مهم اما نگاه و نقدی صرفآ به بخش بسيار کوچکی از اين پديده عالمگير و محبوب جهانيان است

بحث در مورد فوتبال يک بحث صد بعدی و پيچيده است که همه چيز را در بر می گيرد. از مذهب گرفته تا اقتصاد و از ميزان پيشرفت در مدنيّت گرفته تا نوع تعامل سياسی با ساير ملل. پس، فوتبال را نمی توان و نبايد سرسری گرفت. نمی شود آنرا از پيکره ساختار سياسی اقتصادی فرهنگی ملتی جدا دانست و به عنوان يک امر جدای از وضعييت کلی يک جامعه بدان نگريست. زيرا که تمامی عوامل بطور مستقيم و غير مستقيم در پيشرفت و يا درجا زدن و عقبگرد فوتبال يک کشور دخيل هستند، بويژه فرهنگ اجتماعی و نوع زندگی مردم که رابطه ای تنگاتنگ با رشد اين ورزش در هر کشوری دارد

فوتبال امروز يعنی سياست، يعنی مدنيّت و بويژه چگونه باشی فوتبال تيم کشوری در جام جهانی امروزين يعنی آيينه ای از اقتدار و آبرو و غرور آن ملت. در جهان متمدن امروزی ديگر گلادياتور بازی و جهانگشايی وجود ندارد. اينک هيچ عاملی بسان خوش درخشيدن در صحنه ی جام جهانی برای ملتی خوش آيند و غرور آفرين نيست. به تبع آن هم حال هيچ چسب و سمنتی چون تيم ملی فوتبال باعث وفاق و بهم پيوستگی يک ملت نمی تواند باشد. حالا ديگر اهميّت برد و باخت در اين عرصه به جايی رسيده که حتی از شکست و پيروزی آرتش ها در جنگها برای ملتها مهم تر شده. نتيجه اينکه نگاه به فوتبال در اينجا بيشتر از بعد جامعه شناختی خواهد بود

بعدی که خود صد بعد ديگر دارد و هر يک از ابعاد آنهم صد بار مهم تر از مسئله ی فنی فوتبال و مثلآ بدن سازی است. اين ابعاد اما چون مسائلی زيرجلدی هستند، نه برای تماشاگرعادی ديدنی و نه اساسآ دارای جاذبه است. دوستدارعادی فوتبال فقط همان يازده تن در ميدان برايش ديدنی و مهم هستند. و يا در بهترين حالت اينکه چه کسانی به تيم ملی دعوت شده اند و مربی و رئيس فدراسيون فوتبال چه کسانی هستند. اما اينکه آن دعوت شدگان به تيم ملی و برگزيدن يک مربی که نتيجه و عصاره هزاران فعل و انفعال سياسی و فرهنگی اجتماعی اقتصادی است، اموری آنچنان گسترده و در عين حال ظريف و پيچيده است که شايد يک از هزار دوستدار فوتبال هم نه بدانها توجه داشته باشد و نه از آنها آگاهی

و اما توضيح دوم اين است که نويسنده تا کنون در اين مورد دو مقاله نوشته ام. در اولين آن که به سه ماه پيش از بازيها بر می گردد به دو مطلب اشاره کردم. اول اينکه اين تيم نمی تواند تيم ملی ما باشد و نيست، و دوم اينکه تيم جمهوری اسلامی کوچکترين بختی در اين بازيها را نخواهد داشت، چنانچه نداشت. در مطلب دوم هم که به بعد از بازی اول اين تيم مربوط می گردد روی همين دونکته تأکيد کردم. ظاهرآ يا بنده نا دانسته تند رفته ام و اين دو نوشته پاره ای را خوش نيامده، يا باز همانهايی که بجای جستجوی حقيقت هر چيزی در خود آن چيز، واقعييت ها را با آرزو ها اشتباه می گيرند بی جا رنجيده شده اند. بی توجه به اينکه هيچ کاری با اميد و آرزو به سامان نمی رسد، که هر کاميابی نتيجه شناخت، برنامه ريزی دقيق، فراهم آوردن اسباب کار و سالها سخت کوشی است

برای آندسته که رنجشی دارند می نويسم که بنده نه ضديتی با بازيکنان اين تيم داشتم و دارم، نه خواری و خفت آنان دلم را خنک کرده و نه اساسآ آنچه نوشتم و خواهم نوشت برايم خالی از درد بود و خواهد بود. بگذاريد صادقانه اذعان کنم که حتی شروع به نوشتن راجع به ناکامی يک مشت فرزند بيگناه و قربانی ميهنم هم جگرم را آتش می زند. ايرانی که سهل است، ايکاش می شد که اصلآ هرگز هيچ انسانی در جهان زهر خواری نچشد، تا آدمی مجبور به نوشتن راجع به تلخکامی های فرد و گروه و ملتی نباشد. و آنجا هم که به ملت خودمان و اين سياست و اين فوتبال آبروبر مربوط ی شود، بنده که آرزو می کنم ای کاش که ما اصلآ فوتبال نداشتيم، تا تيمی به نام زادگاه ما به آلمان نرود و خود و ملتی را اينچنين در انظار جهانيان خوار و نوميد و دلشکسته نسازد

قلم زدن راجع به سيه روزی ها آخر برای کدامين انسان با وجدان و صاحبدلی لذتبخش است که برای اينجانب هم باشد. بويژه آنکه اين سيه روزی گريبان کسانی را گرفته باشد که انسان هزاران جور مشترکات با آنان دارد و هموطنشان می نامد. اين تيم هر چه که باشد يک پسوند ايران با خود دارد. بازی کنانش زاده ی آن سرزمينی هستند که نويسنده نيز در آنجا چشم به جهان گشوده. سرزمينی آفت زده و سوخته که اين من مسکين با هزار زخم خنجر هجر در سينه، در غروب زندگی حال ديگر تنها آرزويم سجده ای دگر باره بر آن خاک است و ديگر هيچ. به صداقت که اين بنده از بسياری از آن شور زدگان خوشخيال که خود را وطن پرست می خوانند به مراتب وطن پرست تر هستم، هزار بار هم بيشتر نسبت به کشور و مردمم تعصب دارم. اما چکنم که از آن تيپ آدمها نيستم که با داشته پنداشتن نداشته ها خود و ديگران را بفريبم

چکنم که اينجانب برخلاف شايد نود و پنج درصد سياسی ها و قلم بدستان حقيقت ايران را در خود ايران می بينم نه در ذهن خود. درهمين اوضاع شرم آور، که يک نفر ريشوی بی هويّت با دو متر چلوار بر سر آن بالا نشسته است و با کمک مشتی لمپن دزد و دروغگو و چاقو کش بی سواد بی پدر و مادر حاکم بر جان ومال و حيتيت مردم ايران است، در حاليکه عده ای بی توجه به اين حقايق معلوم و ملموس با خيره سری خود را مترقی ترين مردم جهان می دانند و حتی دموکراتيک ترين سيستم های غربی را هم عقبمانده بحساب می آورند. چکنم که اين گنده گويی ها، روشنفکر بازی های مسخره، خود و ديگران را فريب دادن را هيچ دوست نمی دارم. چکنم که بنده هر حقيقتی را ولو هر چه هم که زهرآلود و جگر سوز باشد، به خود فريبی های پر شهد و شکر ترجيح می دهم

اينکه می نويسم حقيقت، در واقع حقيقت از ديد خود را مراد دارم. نه اينکه حقيقت خود را حقيقت مسلم بحساب آرم. بسيار امکان دارد که در خيلی جا ها اشتباه کنم، اما در آنچه می نويسم صادقم. عقيده دارم درست است که حق با اکثريّت است، اما نظر اکثريّت را دليل بر درستی هيچ چيزی نمی دانم. ممکن است حتی پنجاه ميليون از اين ملت هفتاد ميليونی ما چيزی را بخواهند اما تمامشان در اشتباه باشند. همين است که باور دارم اگر چيزی را درست می دانم بايد آنرا بيان کنم، حتی اگر مخالف نظر نود درصد مردم هم که باشد و هزار فحش و تهمت هم برايم به ارمغان آرد

پس، اگر نوشته هايم برای پاره ای جذاب نيست، به دليل همين واقع بينی است و وجود حداقل بخشی از حقيقت در آنها. صد البته حقيقت بی پير هم که هميشه تلخ است. بويژه برای ما که بطور سنتی چاپلوسان را يار وفادار دانسته و فاشگويان را دشمن غدار به حساب می آوريم. مايی که چون همگی به نوعی از عقده حقارت رنج می بريم، هميشه از حقيقت خود می گريزيم. همين روحيه ی بيمار هم هست که بطور طبيعی بهترين غذا و فضا را برای رشد سقلگان فراهم می آورد، درستگويان را يا به سکوت وا می دارد و يا آنان را نيز به فساد می کشد. اگر نقد نتوانسته در فرهنگ ما نهادينه شود که اساسآ هم منشأ رشد هر جامعه ای در تمامی زمينه ها است، بدين علت است که اصلآ هيچ ايرانی نمی پذيرد که ممکن است اشتباه کند و دستکم مسئوليت و گناه بخش کوچکی از ناکامی هايش به گردن خود او است

هر بدبختی که بر سر خود آورده ايم ريشه در همين خود بزرگ بينی دارد و خود شيفتگی، که ما بهترينم، ما بزرگترينم، ما با هوش ترينم، ما زيبا ترينيم و هزار تعريف بی جای ديگر از خود. هميشه خود با خام انديشی و در حصار احساسات شاعرانه خويشتن را نفله می کنيم اما بجای پذيرش مسئوليت و باز نگری در افکار و کردارمان و به عوض برطرف کردن کژی ها و سستی هايمان برای توجيه نادانی خود سيصد و هشتاد جور خاين می تراشيم. هر زمانی هم که نادانی هايمان آشکار می شود فورآ از تاريخمان پرده ی سياهی ساخته و همه ی پلشتی های فرهنگی خود را در پشت آن مخفی می کنيم. چه که ما هر چيزی را آنگونه که دلمان می خواهد می بينم نه آنطور که واقعآ هست. حتی اگر کسی از سر خيرخواهی هم به ما اطلاع دهد که فرزندمان در دام اعتياد افتاده، به عوض تشکر، او را دشمن دانسته با صد تهمت نا بجا به خودش، متقابلآ فرزندش را هم به اعتياد و دزدی و بی ناموسی متهم می کنيم. بجای تلاش برای نجات جگر گوشه مان هم همه ی نيروی خود را صرف انتقام از آن آدم خيرخواه و فرزند بيگناهش می کنيم ... موضوع را پی خواهيم گرفت

***************************
کدامين غرور!؟

با سپاس از هم ميهنانی که نظرات خود را در مورد مقالات فوتبال در دفتر ميهمانان و بوسيله ايميل نوشته اند. در اين مورد توضيح چند نکته را مفيد می بينم اول، از آنجا که نوشته های من به زبان خودمان بود، بنابر اين کسانی که نقد يا نامه به انکليسی نوشته اند، حتمآ فارسی را هم خوب می خوانند که توانسته اند آنها را به نقد کشند. فرض من اين است اگر به انگليسی نوشته اند،لابد اين زبان را بهتر از فارسی می دانند، که البته اشکالی هم ندارد. اما چون فارسی من بهتر از انگليسی است، پس اين توضيح را به همان زبان مادری خودمان می نويسم دوم، من نه تنها از انتقاد نمی هراسم و نمی رنجم، بلکه هر نقدی را دوست دارم و از آن استقبال هم می کنم. انتقاد دليل اصلی رشد و نقد پذيری اولين نشانه پايبندی به دموکراسی و احترام به آراء و عقايد ديگران استتا نقدی در کار نباشد که آدمی قادر به پی بردن به کاستی های کارش نيست. هر انتقادی به باز شدن دريچه ای به باغ معرفت می ماند که در آن هزار گل ناديده و خوشبو کاشته شده، که بر هر گلبرگ گلش هم هزار نکته نادانسته نقش بستهچه زيبا بود اما اگر در بسياری از اين نقد ها از واژگانی چون مونارشی و صيهونيزم و بوش و منافق و ضد انقلاب ... استفاده نمی شد، که استفاده از چنين واژگانی معرف منشی ويژه است و حکم دم خروس عوامل رژيم را دارد که می خواهند خود را مخالف آن جا زنند. در مقالات فوتبالی که اينجانب نوشتم که اصلآ حرفی از اسرائيل و بوش و مجاهد و مونارشی ... به ميان نيامده از آن هم زيبا تر می شد اگر اين دسته بجای سينه چاک دادن برای تيم فوتبالی که رژيم زنان را انسان نمی داند تا بازی هايش را تماشا کنند و اتفاقآ هم در جام جهانی جز خفت و خواری چيز ديگری به ارمغان نياورد، از حرکت دلاورانه و افتخار آفرين زنان در تهران دفاع می کردند، که به جز غرور انسانی و ملی شان، شخصيت و سر و دستشان هم بوسيله فواحش رژيم شکسته شدايکاش اين شور ملی در راه مبارزه با رژيمی صرف می شد که حيوانات پست فطرت و کثيفش به عفت بيست ـ سی هزار دختر معصوم ايرانی در زندانها تجاوز کرده، خونشان را کشيده، گلهای اميد و زندگيشان را نشکفته پرپر و لگد مال کرده، سينه هاشان را با گلوله سوراخ سوراخ کرده، دستمال خونين ازاله بکارتشان را هم به درب خانه پدر و مادرشان فرستاده و تا ابد آن پدرها و مادرهای بيچاره را شکسته غرور، جگر سوخته و گريان و ماتم زده و مرده ی متحرک ساختنديا از غرور بازماندگان نيم ميليون ترور شده و اعدامی اين رژيم دفاع می شد، که فرزندانشان در سی و چهل سالگی هم هنوز احساس يتمی می کنند، هرشب تا صبح از هجر پدر و مادر خونين کفن و يا بی کفن خود می گريند و آتش می گيرند، اما شما شوت های علی دايی و مهدوی کيا را می بينيد اما شعله های جگر آتش گرفته آنان را نمی بينيد. يعنی رژيمی که همين تيم فوتبال شما با پرچم و سرود آن به ميدان می رود و با بازی مسخره و باخت مسخره تر خود اين يک مثقال غرور ملی باقی مانده آن جگر سوختگان را هم به لجن می آلايد. خلاصه اينکه غروری که من نادان می شناسم آنی نيست که شما هم می شناسيد ای عزيز برادر! که اين دو به شير و خورشيد سرخ ايران و حلال احمر جمهوری اسلامی می مانند! / با احترام سپهر

باتشکر از آقای دکتر امير سپهر (حزب میهن)1

15 Juni 2006

هر باخت تيم فوتبال رژيم مايه مسرت ما ايرانيان است


فرخنده باد پيروزی مکزيک

تيم فوتبال منسوب به ايران در اوليّن دور رقابتهای جهانی اوليّن بازی خود را با نتيجه يک بر سه به مکزيک باخت (اين تيم به هزار و يک دليل تيم فوتبال جمهوری اسلامی است نه متعلق به ملت ايران که بتوان بدان نام تيم ملی ايران داد). درست است که فوتبال همه چيز خود را مديون برانگيختن احساسات و شور است، اما نفس خود اين ورزش بيش از هر رشته ی ديگری با شعور سر و کار دارد. در اين عرصه اساسآ تيم هايی بيشترين شور را در جهان می آفرينند که با شعور ترين دستگاه فوتبال را دارند. با توجه بدين واقعييّت که بنيان سياست ايران در تمامی زمينه ها بر روی بی شعوری محض و عدم برنامه ريزی پی ريزی شده، پس باخت اين تيم نه جای گله دارد و نه حتی غمگين شدن. ما بايد از باخت اين تيم خيلی شادمان باشيم نه غمگين



غمی اگر هست بايد معطوف به اصل اين ناکامی، يعنی سيستم قرون وسطايی حاکم بر ايران باشد که اين تيم ضعيف، عقبمانده، فاقد خلاقييّت، پير و فرتوت و بی برنامه هم از تن پاره های خلف آن است. ما اگر ادعای انسان بودن داريم و خود را متمدن می خوانيم، اصلآ چرا بايد غمگين باشيم از اينکه تيم پر سابقه و شاداب مردم خوب و دوست داشتنی مکزيک توانسته تيم مشتی روضه خوان دزد و متحجر و تروريست جنايتکار را با خفت شکست دهد! آرزو کنيم که تيم تمامی کشور ها و ملتهای خوب و متمدن تيم جمهوری اسلامی را با گلهای بی شمار شکست دهند. کسانيکه توقعی از اين تيم دارند و يا حتی آرزوی پيروزی آن را، بی تعارف هم توقعشان از سر کم شعوری است و هم آرزويشان


اينان توجه ندارند که رژيم چه نقشه هايی برای پيروزی احتمالی تيم خود داشت. اعضای اين تيم را قبل از سفر به دست بوس احمدی نژاد بردند و پس از روضه خوانی و ذکر مصيبت برای دو طفلان مسلم، وی بدانها گوشزد کرد که فراموش نکنند که در تيم جهان اسلام بازی می کنند و هر پيروزيشان مشت محکمی بر دهان کفر جهانی است، که منظورش از کفر جهانی هم همانطور که همه می دانيم جهان متمدن و دموکراتيک است. رئيس جمهور منتصب و محبوبشان بدانان وعده داد چنانچه حتی يک پيروزی در مرحله ی مقدماتی هم داشته باشند که امکان صعود به مرحله ی بعد را قوی کند، شخصآ برای تشويق و دلگرمی ايشان به آلمان بيايد. بنا بر اين لطفآ باز هم مانند دوران انقلاب و خاتمی بازی و ... موجی و مقلد کور نشويم

با مغز خود فکر کرده و شعور را جايگزين شور سازيم. شور زدگان را به حال خود وانهيد. بگذاريد آن کم شعور ها شما را نفرين کنند، اما به هر بازی اين تيم که می رويد حريف آنرا تشويق کنيد. اين تيم، تيم ملی جمهوری اسلامی است نه تيم ملی ايران. هر بازيکن اين تيم هم نقش لعنتی آنرا بر روی تريکو و بر روی قلب خود دارد. تک تک بازی کنان اين تيم هر شخصييّت و مرام قلبی هم که داشته باشند، در صحنه های بين المللی و در مقابل ديد جهانيان در نهايت نماينده اين نظام محسوب می شوند، نه برگزيده و نماينده زندانيان سياسی، ترور شدگان، تيرباران شدگان و ملت هستی باخته ايران. افتخار ما در هر چه بيشتر به ننگ آلوده شدن همه ی آن چيز هايی است که نشانی از اين رژيم ايران کش دارد، بويژه آن تيم هايی که پسوند و پيشوند جمهوری اسلامی دارند

شخصآ که پرچم سه همرنگ خوش نشان مکزيک را خيلی بيشتر از پرچم شپش نشان جمهوری اسلامی دوست می دارم. اگر بخت حضور در استاديوم را می داشتم حتمآ پرچم مکزيک را به دست می گرفتم و پرچم ديگر حريفان اين تيم را. صاحب اين قلم چون اين تيم را (تيم ضد ملی فوتبال ايران) می دانم، نه آنرا دوست می دارم و نه اگر به استاديومی هم می رفتم هرگز آنرا تشويق میکردم، حتی با در دست داشتن پرچم شيرو خورشيد نشان که عاشقانه دوستش می دارم. چه که استفاده از پرچم شير خورشيد نشان را برای تشويق اين تيم اهانت بدان پرچم مقدس می دانم. اين پرچم کفن هزاران هزار فرزند جانباخته ايران برای سربلندی اين کشور بوده، بی حرمتی است که آنرا برای تشويق امثال علی دايی ها و مهدوی کيا ها تکان داد که همه چيز خود و شرف مليشان را به رژيم فروخته اند

به عنوان يک ايرانی ميهن دوست که همه ی جوانان را فرزندان خونی خود می دانم، پرچم جمهوری اسلامی مرا بياد نواميس لکه دار شده ايرانيان در زندانها و حراج دخترکان معصوم ميهنم در کشور های عربی می اندازد و مرا به حالت استفراغ دچار می سازد، همينطور بياد تير باران رشيد ترين فرزندان آب و خاکم و ترور فرهيخته ترين شخصيّت های ميهن اسيرم

باری، گر چه اين تيم فکسنی بر اساس محاسبات منطقی اصلآ شانس پيروزی ندارد، اما از آنجا که بعلت گرد بودن توپ و دراز بودن دروازه گهگاه اتفافات غير مترقبه ای در اين ورزش می افتد، خدای نکند که تيم روضه خوان ها به يک پيروزی اتفاقی دست يابد، که همان نيز به حقانيّت رژيمشان تعبير شده و دستاويز ديگری برای سرکوب بيشتر ملت خواهد شد. نگارنده در پايان باخت تيم فوتبال روضه خوان ها را به هم ميهنان ميهن دوست و با شعورم شادباش می گويم. اين آرزو را هم دارم که اين تيم که نام پر ارزش تيم ملی را دزديده و اين نام پر ارج و گرامی را به لجن آلوده از اين نيز مفتضح تر و بی آبرو تر گردد ... 1


باتشکر از آقای دکتر امير سپهر (حزب میهن)1

12 Juni 2006

كندوكاوی گذرا در تاريخ آذربايجان تا قرن چهارم هجری

ايران و ايران‌زمين
داريوش بزرگ در سنگ‌نبشته‌اش كه حوالی سال ٥٢٠ قبل از ميلادِ مسيح بردلِ كوه بَغ اِستون (بِی اِستون) نقش كرده، خودش را «هخامنشی، پارسَه‌ئی، اَيرِيّه‌ئی» ناميده است؛ يعنی از قبيله‌ی هخامنش، از منطقه‌ی پارس، از قوم آريا.1

و«اَيرِيّه» كه اكنون «آريا» تلفظ می‌شود اسم مفرد است، و جمعِ آن در زمان ساسانی «اَيران» تلفظ می‌شده است. شاپور بزرگِ ساسانی در سنگ‌نبشته‌اش خويشتن را شاهِ اَيران و اَن‌اَيران ناميده است. ان‌اَيران
به‌معنای «غير اَيران» می‌باشد كه تلفظ امروزينش «غيرآريان» است. «ان‌ايران» اقوام غيرآريائی درون مرزهای كشورِ ساسانی بوده‌اند.1

سرزمينِ محل سكونت اَيران در هزاره‌ی اول قبل از مسيح از حدِ سيردريا و جنوب درياچه‌ی آرال و نيز كوهستانهای شرقی بلوچستان شروع می‌شده، و در عبور از تركمنستان و ايرانِ كنونی به جنوب كوههای قفقاز و نواحی شرقی درياچه‌ی وان و ماورای غربی كوهستانهای زاگروس ختم می‌شده است. همه‌ی اين سرزمينها را «اَيرِيّه وائی ‌جا» (آريا+ نشسته+ جايگاه) می‌گفته‌اند، كه معنايش «محل سكونت آريا» است. اين عبارت به زبان امروزی می‌شود «ايران‌زمين». آنچه اكنون كشورهای تاجيكستان و ازبكستان و تركمنستان و افغانستان و ايران و همچنين بلوچستانِ پاكستان و كردستان تركيه و عراق را تشكيل می‌دهند، از ديرگاهانِ تاريخ تا برافتادنِ شاهنشاهی ساسانی «ايران‌زمين» بوده‌اند. در اين سرزمينها هيچ قومِ ديگری جز شاخه‌های قوم ايرانی ساكن نبوده‌اند (نيمه‌ی غربی خوزستانِ كنوی كه سرزمينِ بومی قوم خوزی بوده استثناء است).1

اسنادی كه به‌شكل سنگ‌نبشته و گِل‌نبشته از زمانهای ديرينه برای ما برجا مانده‌اند و در يك‌سده‌ی اخير به‌همت و تلاشِ بزرگانی به زبانِ امروزی بازنويسی شده و در اختيار ما قرار گرفته‌اند نشان می‌دهند كه شاخه‌های قومِ ايرانی در نيمه‌های هزاره‌ی اول قبل از مسيح عبارت بوده‌اند از: باختريان در
باختريه (تاجيكستان و شمالشرق افغانستانِ كنونی)، سگاهای هوم‌كار در سگائيه (شرقِ ازبكستانِ كنونی)، سُغديان در سغديه (جنوب ازبكستان كنونی)، خوارزميان در خوارزميه (شمال ازبكستان و شمالشرق تركمنستانِ كنونی)، مرغزيان در مرغوه يا مرو (جنوبغرب ازبكستان و شرق تركمستان كنونی)، داهه در مركز تركمستان كنونی، هَرَيويان در هَرَيوَه يا هرات (غرب افغانستان كنونی)، دِرَنگِيان در درنگيانه يا سيستان (غرب افغانستان كنونی و شرق ايران كنونی)، مكائيان در مكائيه يا مَك‌كُران (بلوچستانِ ايران و پاكستان كنونی)، هيركانيان در هيركانيا يا گرگان (جنوبغربِ تركمنستان كنونی و شمال ايرانِ كنونی)، پَرتُوَه‌ئيان در پارتيه (شمالشرق ايران كنونی)، تپوريان در تپوريه يا تپورستان (گيلان و مازندران كنونی)، آريازَنتا در اسپدانه در مركزِ ايرانِ كنونی، سگاهای تيزخود در الانيه يا اران (آذربايجان مستقل كنونی)، آترپاتيگان در آذربايجان ايرانِ كنونی، مادايَه در ماد (غرب ايرانِ كنونی)، كُردوخ در كردستانِ پاره‌شده‌ی كنونی، پارسَی در پارس و كرمانِ كنونی، اَنشان در لرستان و شمال خوزستان كنونی. قبايلی كه در تاريخ با نامهای مان‌ناها، لولبی‌ها، گوتی‌ها، و كاشی‌ها شناسانده شده‌اند و در مناطق غربی ايران ساكن بوده‌اند تيره‌هائی از شاخه‌های قوم ايرانی بوده‌اند كه زمانی برای خودشان اتحاديه‌های قبايلی و اميرنشين داشته‌اند، و سپس در پادشاهی ماد ادغام شده‌اند.1

در نيمه‌ی غربی خوزستانِ كنونی قومِ ديرينه‌ی خَوْجِيّه ساكن بوده‌اند كه نژاد و زبانِ‌ ويژه‌ی خودشان را داشته‌اند، و به غلط عيلامی ناميده می‌شوند (عيلام يك واژه‌ی سامی است كه شكل درستش «عيلائيم» است، و اسم جمع است، و معنايش می‌شود: «بالائی‌ها»، يعنی مردم سرزمينهای بالائی. اين نامی بوده كه آشوری‌ها به مردم كشورِ خوجيه داده بوده‌اند؛ همچنان كه مردم فراسوی غربی رود فرات را «عَبرائيم»‌ می‌ناميده‌اند، يعنی «آن‌سوئی‌ها»). خَوْجِيان را در زمان ساسانی «خوزيان» می‌ناميدند. نقشهائی كه از شاهان و بزرگانِ خَوْجی (خوزی) برروی سنگهای كوهستان برجا مانده است نشان می‌دهد كه آنها يك قوم نسبتًا كوته‌اندامِ تيره‌پوستِ نسبتا پهن‌بينی بوده‌اند، كه شايد همانندشان را در تيره‌پوستانِ بلوچستان و بوشهر می‌توان ديد.1

پس «ايران»، در اصلْ، اسم قوم بوده نه اسم سرزمين؛ و سرزمينِ قومی آنها «ايران‌زمين» است. ولی بعدها دراثر تحولاتی كه در زبان و معنای واژه‌ها رخ داده «ايران» همان معنای نوينی يافته كه در شاهنامه‌ها آمده است. امروز وقتی ما می‌گوئيم «ايران»، فقط يك معنای مشخص و شناخته‌شده را درنظر داريم؛ و آن يك كشور با مرزهای معينی است كه اقوامِ چندی از آريائی و ترك و عرب و جز آنها درآن می‌زيند كه همه ايرانی‌اند، و ايران ملك مشاع همه‌شان است. اختلاط نژادها و زبانها نيز با گذشت زمانها و در جريان رخدادها به حدی در ايران رخ داده كه بازشناسی ريشه‌ی قومی و نژادی جماعات بشری ساكن در بسياری از مناطق ايران ناممكن است؛ مثلا عربهائی كه پس از فتوحات عرب وارد ايران شدند و در مناطق همدان و پارس و اسپهان و ری و خراسان و بلخ و سغد و گرگان و سيستان و كرمان و قزوين جاگير شده‌اند بيش از هزارسال است كه زبانشان فارسی است. همين‌گونه‌اند تركانی كه در قرنهای پنجم تا هفتم هجری در خزشهای اوغوزها و مغولها وارد ايران شدند. و همين‌گونه‌اند يونانی‌هائی كه همراه اسكندر مقدونی به ايران آمدند. خوزی‌ها و بخشهای بزرگی از جماعات اسرائيلی (يهودان سابق) نيز همين سرنوشت را داشته‌ند. ازاين‌رو فارسی‌زبانهای ايران به ريشه‌های قومی و نژادی متعددی تعلق دارند، و امروزه زبان واحدی آنها را از تاجيكستان تا همدان به يكديگر پيوند می‌دهد. وضعيتِ ترك‌زبانان آذربايجان نيز به همين‌گونه است، و پائين‌تر به آنها اشاره خواهيم داشت.1

زبان فارسی كنونی بازمانده‌ی تحول‌يافته‌ی‌ زبانِ مشتركِ ديرينه‌ی شاخه‌های قوم ايرانی است. داريوشِ بزرگ در سنگنبشته‌ی بی اِستون، كه به گويش پارسی است، تأكيد می‌كند كه من نسخه‌ی اين نبشته‌ها را به زبان آرِيَّه‌ئی هم بر چرم و بر پوست نگاشته‌ام. و اين نشان می‌دهد كه زبانِ آريه‌ئی (يعنی آريائی) در زمان هخامنشی زبان مشتركِ مراوداتی همه‌ی‌ شاخه‌های قوم ايرانی بوده است، و داريوش بزرگ نسخه‌هائی از نوشته‌های بی استون را بر روی پوست آهو و چرم گاو به اين زبانِ همه‌فهم نگاشته و به مناطقِ مختلف فرستاده است.1

شاخه‌های متعدد قومِ ايرانی دارای زبان مشترك با گويشهای متعدد بوده‌اند، و مفردات مشتركِ اساسی‌شان تا امروز درميان گويشهای بازمانده‌ی كنونی برجا مانده است، همچون: آب، نان، راه، آسمان، زمين، خِشت، ديوار، جا، روز، شب، ماه، ستاره، شماره، خشك، تر، نزديك، دور، دين، نماز، خدا، زور، نام، دست، پا، سر، چشم، گوش، گاو، اسب، خر، چرم، پوست، درخت، سرما، گرما، و هزاران مفرداتِ مشترك ديگر شامل عددها و رنگها، كه يادگار هزاران سال پيش ازاين است، و نزد فارسی‌زبانهائی كه گويش محلی خودشان را برای هميشه ازدست داده‌اند همان است كه نزد بلوچ پاكستانی و تاجيك تاجيكستانی و ازبكستانی يا لارستانی و لرستانی. آنچه زبان ايرانی و شاخه‌هايش را از زبانهای غير ايرانی همچون عربی و تركی متمايز می‌كند، اشتراكِ همه‌ی گويشهای ايرانی در مفرداتِ اساسی‌ئی است كه ميراث هزاران‌ساله‌ی آنها است. مردمی كه از ديرزمانِ تاريخ دارای اين هزاران مفردات مشترك بوده‌اند و هنوز هم هستند، اكنون با هر گويشی كه سخن می‌گويند، زبانشان ريشه‌ی واحدی دارد با گويش مشخص محلی خودش؛ مثلا زبان ايرانی گويش تبری، زبان ايرانی گويش بلوچی، زبان ايرانی گويش پارسی (كه اكنون فقط در لارستان مانده است)، زبان ايرانی گويش كردی، زبان ايرانی گويش آذربايجانی (كه اكنون فقط در منطقه‌ی كوچكی مانده است). بسياری از گويشهای زبان ايرانی نيز ازبين رفته و نابود شده‌اند؛ مثلا گويشهای سغدی و خوارزمی كه تا اواخر سده‌ی چهارم هجری در سغد و خوارزم زنده بوده، از قرن پنجم هجری كه جماعات بزرگ تركان به درون سغد و خوارزم خزيدند، همراه با پاكسازيهای گسترده‌ی قومی توسط تركهای خزنده و تشكيل حاكميت تركان در سغد و خوارزم، ازبين رفت، و تركان جای بوميان را گرفتند كه داستان اندوهباری دارد شبيه داستان بوميان آناتولی و تركهای خزنده از قرن پنجم هجری به بعد؛ كه آخرينش فاجعه‌ی كشتارِ ارمنی‌ها توسط تركان عثمانی است. همين وضعيت نيز در اران و آذربايجان توسط تركانِ خزنده پيش آمد كه اوجش پس از تشكيل دولتِ‌ قزلباشان صفوی است؛ تا جائی كه امروزه از بوميان اين سرزمينها فقط نشانه‌هائی در گوشه وكنار باقی مانده است؛ و كسی كه تاريخ را نخوانده باشد می‌پندارد كه اران و آذربايجان هميشه ترك‌نشين بوده‌اند.1

از آترپاتيگان تا آذربايجان
آذربايجان نامش را از قبيله‌ی كهنِ «آترپاتيگان» گرفته است. «آتر» كه تلفظ اوستائی و ديرينه‌ی «آذر» است يكی از خدايان كهنِ ايرانی‌ها بوده و معنايش فروغ آتش است. و «پاتيگ» معنايش نگهبان و پرستنده است كه به عربی می‌شود «متولي». تلفظ نوترش «پاديگ» است، و از همينجا اصطلاحِ ارتشی «پاديگان» آمده است كه اكنون «پادگان» گوئيم (پادگان البته صفتِ جمع برای آدم است نه اسمِ مكان؛ ولی اكنون به اسم مكان تبديل شده است). قبيله‌ی آترپاتيگان در تشكيل دولت ماد نقش داشته، و سرزمينش از آغاز تشكيل سلطنت مادها بخش شمالی دولت ماد را تشكيل می‌داده است. مشهورترين فردی از اين قبيله كه ما در تاريخ می‌شناسيم ولی فقط صفتش را می‌دانيم و از نامش خبر نداريم، آن آترپاتيگِ معروف است كه وقتی اسكند مقدونی به ايران حمله كرد او خردمندانه تبعيت از اسكند را پذيرفت و مردم سرزمينش را از تجاوز يونانی‌ها نجات داد، و فرمانروای خودمختار منطقه‌ی خودش شد و منطقه‌اش نامِ قبيله‌ئی «آترپاتيگان» را حفظ كرد. آترپاديگان بعدها به‌شكل «آذرپاديگان» و سپس «آذرپايگان» درآمد، و عربهای مسلمان آن‌را «آذربايجان» گفتند.1

قبيله‌ی آذرپايگان كه می‌گفتند تبارشان به منوچهر می‌رسد، در زمان ساسانی طبقه‌ی (كاستِ) باتقدسِ «مَغان» (مَغ‌ها/ روحانيون) را تشكيل دادند و ادعا كردند كه زرتشت ازآنها و نواده‌ی منوچهر بوده است. مغان در زمان ساسانی بردستگاه دينی ايران تسلط يافته دين زرتشت را تحريف و تخريب كردند، و آئينهای باستانی خودشان را در مناطق مختلف ايران ترويج كردند، و خودشان متوليان آذرگاههای (آتشكده‌های) سراسر ايران شدند. بزرگترين و مقدس‌ترين آذرگاهِ ساسانی كه يادگار دوران بسيار ديرينه بوده در منطقه‌ی اينها دائر بود، و بقايای ويرانه‌هايش گويا همان است كه «تخت سليمان» ناميده می‌شود.1
مشهورترين «مَغ‌پت‌هاي» (مؤبدهاي/ روحانيونِ) ساسانی از همينها بوده‌اند، و مؤبد كرتير (خشن‌ترين و متعصب‌ترين روحانی تاريخ ساسانی) نيز از همينها بوده است، كه سنگ‌نبشته‌اش سخن از »نصرت به رعب» می‌گويد و برخودش می‌بالد كه آئينهای مغان، ازقبيل ازدواجِ محارم و در معرضِ لاشخوران نهادنِ لاشه‌ی مردگان، را با زور و خشونت در ايران ترويج كرده است. جنبش مزدكِ پارسی نيز يكی از اهدافِ اعلان‌شده‌اش آزاد كردن دستگاه دينی از دستِ همين مؤبدهای واپس‌گرا، و پالايش دين زرتشت از آئين‌های خرافاتی مغان، و برچيدنِ دستگاه ستمگرانه‌ی اوقافِ آذرگاهها بود (كه داستانش دراز است). سرزمين اصلی مغانِ آترپاتيگ را بايد در همان جائی جستجو كرد كه بعدها موغان و موقان شده است.1

آذربايجان در سلطه‌ی قبايل مهاجر عرب
مرزبانی آذربايجان و اران تا سال ٢٢ هجری دردستِ اسپندياد فرخزاد (برادر رستم فرخزاد) بود. اين همان مردی است كه رستم فرخزاد آن نامه‌ی معروف را برايش نوشت و موضوع بی‌تدبيری شاه يزدگرد در برخورد با خزش عربها به درون عراق و فرجامِ اندوهباری كه برای ايران پيش‌بينی می‌كرد را با او درميان نهاد (همان نامه‌ئی كه طبری در تاريخش و فردوسی در سروده‌هايش آورده است). او يك برادری داشت به‌نامِ بهرام فرخزاد كه معاونش در اداره‌ی‌ امور آذربايجان بود. اسپندياد در يك نبرد بزرگی به‌سال ٢٢ هجری دركنار يكی از افسران پهلوی به‌نام زين‌بدی درمنطقه‌ی‌ واجرود با عربها مقابله كرده بود ولی شكست يافته به‌آذربايجان برگشته بود. عربان در آخرين سال زندگی عمر ابن خطاب به آذربايجان لشكر كشيدند. اسپندياد با همه‌ی توانش از آذربايجان دفاع كرد ولی سرانجام شكست يافته اسير شد. بعد ازآن برادرش بهرام فرخزاد از هستی آذربايجان دفاع كرد، و او نيز شكست يافت. پس ازآن اسپندياد كه در اسارت عرب بود باجگزاری به‌عرب را پذيرفت؛ و مرزبانی آذربايجان طبق قراردادی به او بازپس داده شد. نوشته‌اند كه اسپندياد و برادرش جنگهای بسيار سختی با عربها كردند، و اسپندياد سپس با حذيفه ابن يمان (فرمانده عرب) صلح كرد و پذيرفت كه سالانه هشتصد هزار درهم باج بپردازد مشروط برآنكه كسی از مردم آذربايجان به بردگی گرفته نشود، كسی كشته نشود، به دين مردم تعرض نشود، هيچ آتشكده‌ئی خاموش نگردد. مقاومتهای كوچك ديگری كه توسط سپهدارانی چون شهربراز و هرمز و امثال آنها در مناطقی از آذربايجان به‌عمل آمد نيز ديرپا نبود، و همه‌ی آنها به قراردادهای صلح و باجگزاری منجرگرديد، و تا پايان سال ٢٣ هجری ك عمر ترور شد سراسر آذربايجان و اران و بخشی از ارمنستان تا درياچه‌ی وان به تصرف عربان درآمده بود. تركانِ ناحيه‌ی قفقاز در صدد شدند كه با استفاده از آشوب و نابسامانی‌های ناشی از رخدادهای داخلی ايران، از دربندِ قفقاز گذشته وارد آذربايجان شوند؛ ولی درست دراين زمان يك فرمانده عرب با انبوهی از جنگجويان قبايل عرب وارد منطقه شده بود، و طی يك سلسله درگيريهای خونين دركنار دربند قفقاز كه هم تركان مهاجم و هم عربها تلفات سنگينی دادند، تركان ازهم پاشيده شده به درون كوهستان متواری شدند تا به ديار خودشان برگردند. درسالهای ٢٤ و ٢٥ هجری مقاومتهای بزرگ مردم آذربايجان برضد سلطه‌ی عرب به‌راه افتاد، كه هردو به تجديد پيمان باجگزاری سابق انجاميد. عربها در جائی كه اكنون مراغه است شهر پادگانی‌شان را بنياد نهادند. (مراغه يك اسم عربی است به معنی گَرده‌گاه، يعنی جای غلتيدن شتر و خر و اسب بر خاك). وقتی امام علی به جانشينی عثمان انتخاب شد حاكميت آذربايجان دردست
اشعث ابن قيس (رئيس قبيله‌ی كِنده، شوهرِ خواهرِ ابوبكر، پدرِ زنِ امام حسن) بود. در زمانِ عثمان و امام علی دهها هزار خانوار عرب از قبايل يمنی كِنده، بنی‌هَمدان، بُجَيله، و برخی طوايف ديگر از راه عراق و همدان به درون آذربايجان سرازير شدند. بلاذری می‌نويسد كه اشعث ابن قيس در خلافت امام علی جماعتی از عربها را در اردبيل اسكان داد و در اردبيل مسجد ساخت، عشاير عرب از كوفه و شام به سوی آذربايجان به راه افتاندند، و هر گروهی هرچه در توانش بود زمينهای مردم را متصرف شدند، و بعضی‌شان زمينهائی را از عجمها (ايرانی‌ها) خريدند و اهالی روستاها كشاورزانِ كرايه‌كارِ عربها شدند. اينها داستان مصادره‌ی گسترده‌ی زمينهای كشاورزی ايرانی‌ها توسط عربهای مهاجم است كه در زمان امام علی صورت گرفته است.1

طبق ترتيباتی كه عمر ابن خطاب برای تقسيم فتوحات در ايران ايجاد كرده بود، آذربايجان از توابع كوفه بود، حاكمش را فرماندار كوفه تعيين می‌كرد، و باج و خراجش به بيت المال كوفه تحويل می‌شد. تجاوزها و فشارهای گوناگونی كه بر مردم آذربايجان از طرف عربها وارد می‌شد سبب گرديد كه مردم اجبارا با گذشت زمان مسلمان شوند. در دهه‌ی سوم قرن دوم هجری كه خلافت عباسی تشكيل شد بخش بزرگی از مردم آذربايجان مسلمان شده بودند. در خلافت عباسی حاكم آذربايجان مستقيما از بغداد كسيل می‌شد، و باج و خراج آذربايجان نيز تحويل بغداد می‌گرديد. در آغاز قرن سوم هجری جنبش بزرگ آزادی‌خواهی مردم آذربايجان به رهبری بابك خرم‌دين و با هدف احيای تعاليمِ خرم‌دينی مزدك و آئين مَزدايَسنا به‌راه افتاد كه سالهای درازی ادامه داشت، و سرانجام به‌دستِ افسری به‌نامِ افشينِ اشروسنی و به‌كمك غلامانِ تركِ ارتش خليفه سركوب شد، و جنبش آزادی‌خواهانه‌ی مردم آذربايجان با وضعی كه من درجای ديگری نوشته‌ام ناكام ماند، تا دوباره سرنوشت مردمِ آذربايجان را عربها دردست گيرند.1

خودمختاری آذربايجان در خلافت عباسی
در سال ٢٦٨ خورشيدی يك افسرِ ايرانی نومسلمانِ اهل سغد (جنوب ازبكستان كنونی) به نام افشين پسر ديودادِ بی‌ساگ فرمانِ حاكميت آذربايجان را از خليفه گرفته راهی آذربايجان شد. (بی‌ساگ را به عربی «ابی ساج» نوشته‌اند.) عربها كه دوقرن و نيم سرنوشت مردم آذربايجان را دردست داشتند و هراسی كه بابك در جانهايشان افكنده بود هنوز برجانشان بود، حاضر نبودند كه به سروری يك ايرانی گردن نهند. حاكمِ عربِ مراغه (رئيس قبيله‌ی بنی‌همدان) دربرابر افشين ايستاده اورا به شهر راه نداد؛ ليكن افشين كه از حمايت هم‌ميهنانِ آذربايجانيش برخوردار بود طی جنگهای خونينی اورا شكست داده از شهر راند، و سپس اورا دستگير كرده گردن زد، و عربها را سركوب و مطيع كرد. قلمرو افشين از جنوب كوههای قفقاز تا نزديكی قزوين بود. همه‌ی اين سرزمينها درآن‌زمان ولايتِ آذربايجان ناميده می‌شد. بخش شرقی ارمنستان كه تا كرانه‌های غربی و شمالی درياچه‌ی اورميه امتداد داشت و مسيحی‌نشين بود نيز دردرون اين ولايت قرار می‌گرفت. افشين به‌زودی پرچمِ خودمختاری افراشت و از اطاعت خليفه بيرون شد. تلاشهای خليفه برای به اطاعت كشاندن او به‌جائی نرسيد، و تا سال ٢٨٠ خورشيدی كه افشين در وبای همگانی درگذشت آذربايجان هيچ باجی برای خليفه نمی‌فرستاد. درباره‌ی وبای اين‌سال نوشته‌اند كه آن‌قدر مردمِ آذربايجان مردند كه كفن برای مردگان يافت نمی‌شد، و باز چون وبا ادامه يافت لاشه‌ی مردگان در كوی و برزنهای شهرها و روستاها پراكنده بود وكسی نبود كه آنها را دفن كند.1

پس از افشين پسر جوانش ديوداد دوم به‌جايش نشست، اما با رقابت عمويش يوسفِ ديوداد روبرو شد كه حاضر به اطاعت از اين برادرزاده‌ی جوان و كم‌تجربه نبود. اين رقابت به درگيری انجاميد، ديوداد دوم شكست يافت، يوسف حاكميت آذربايجان را به دست گرفت، و ديوداد به بغداد رفت تا با پذيرش اطاعتِ خليفه حكم حاكميت آذربايجان را دريافت كند. يوسف برای آنكه مشروعيت خويش را تثبيت كند مراتب اطاعت از خليفه را به بغداد فرستاد، و خليفه يك هيئتی را با صد و بيست هزار درهم هديه و خلعتهای گرانبها و حكم حاكميت سراسر آذربايجان را به نزد يوسف ديوداد فرستاد. ولی يوسف پس ازآنكه فرمانِ حاكميت را گرفت از فرمان‌پذيری خليفه سرباز زد و آذربايجان را به خودمختاری زمان برادرش برگرداند. او درصدد شد كه ری را نيز بگيرد، ولی تلاشی كه درسال ٢٨٧ خورشيدی دراين‌راه به‌كار برد ناكام ماند. او باز درسال ٢٩٥ خورشيدی به ری كه اكنون جزو امارت سامانی بود لشكر كشيد، كارگزار سامانی بدون مقابله‌ئی به نيشابور گريخت و يوسف ديوداد با مسالمت وارد ری شد. خليفه كه از خطر يوسف ديوداد دربيم شده بود چندماه بعد لشكر انبوهی از غلامانِ تركِ ارتش بغداد را به ری گسيل كرد تا آن‌را ازدست يوسف ديوداد بگيرند؛ ولی اين نيرو از يوسف شكست يافت و فرماندهش دستگير شد و يوسف ديوداد اورا برشتر نهاده در شهر به نمايش گذاشت تا خواری ارتشِ خليفه را نشان داده باشد. او سپس نامه‌ئی به خليفه نگاشت كه اگر فرمانِ حاكميت ری را برايش بفرستد سالی هفتصد هزار دينار برايش خواهد فرستاد. ولی خليفه به او پاسخ نوشت كه اگر همه‌ی اموال دنيا را به او بدهد حكم حاكميت ری را برايشن نخواهد فرستاد. خليفه باز يك لشكر انبوهی از تركان ارتش به فرماندهی يكی از كاركشته‌ترين غلامانِ افسرشده‌ی ترك به نام مونس را به جنگ وی گسيل كرد. چون مونس وارد همدان شد يوسف ازبيم آنكه او به آذربايجان برود ری را ترك كرده راهی آذربايجان شد؛ و مونس به اين پندار كه او گريخته است وی‌را تعقيب كرد. در جنگی كه در نزديكی زنگان (زنجان) درگرفت مونس شكست يافت و گريخت، و يوسف شماری از افسرانش را دستگير كرده به اردبيل برد و سوار برشتر درشهر به نمايش گذاشت. او سپس به مونس نامه فرستاد تا ازخليفه بخواهد كه حكم حاكميت ری را برايش بفرستد. مونس نامه‌ی يوسف را برای خليفه فرستاد، و پاسخ خليفه آن بود كه نيروی امدادی برای مونس گسيل كرده به او دستور نوشت كه هرطور شده يوسف را دستگير كرده به بغداد بفرستد. مونس درسال ٢٩٩ خورشيدی با استفاده از فرصتی به اردبيل حمله كرد، يوسف ازاو شكست يافته دستگير شد، و مونس وی‌را به بغداد فرستاد. يوسف دوسال در زندان خليفه بود، تا آنكه ری را سپاه اعزامی امير سامانی ازدست كارگزار خليفه گرفت، و خليفه برآن شد كه برای بازپس‌گيری ری از يوسف ديوداد استفاده كند؛ زيرا می‌دانست كه تركانِ ارتشِ او ازپسِ چنين كار عظيمی برنتوانند آمد. او حاكميت سراسر آذربايجان را به يوسف بازداد و ازاو تعهد گرفت كه سالی پانصدهزار دينار برايش بفرستد و هزينه‌ی سپاهيانش را نيز خودش متقبل شود. يوسف با افتخار به آذربايجان برگشت و نيروهايش را برداشته به ری حمله كرد، ری را گرفت و كارگزار سامانی را گرفته كشت و سرش را برای خليفه فرستاد، ولی دردنبالِ آن راهی اسپهان شده آن‌شهر را ازكارگزار خليفه گرفت و ازآنجا راهی همدان شد. چه بسا كه او قصد داشت پس از گرفتنِ همدان به بغداد لشكر بكشد. ولی دراين ميان مردم ری براثر تحريكاتی كه احتمالا توسط جاسوسان خليفه صورت گرفت برضد كارگزار او شوريده اورا از شهر راندند، و او نرسيده به همدان به ری برگشت. اكنون يوسف ديوداد حاكم كل آذربايجان و ری و اسپهان بود. او به تعهدی كه به خليفه سپرده بود وفا نكرد و از اطاعت خليفه سرپيچيد. او تا سال ٣٠٥ خورشيدی با خودمختاری كامل بر اين سرزمينها فرمان می‌راند. در اين سال خطر قرمطی‌ها (كه شمال و شرق عربستان تا كوفه را دردست داشتند و داستانشان دراز است) چندان شدت يافت كه بغداد و خلافت عباسی در معرض سقوط قرار گرفت. خليفه برآن شد كه از نيروی ايرانی‌ها به فرماندهی يوسف ديوداد برای برطرف كردن خطر قرمطی‌ها استفاده كند. او نامه‌ئی را همراه يك هيئت سفارتی بلندپايه برای يوسف ديوداد فرستاده به او پيشنهاد كرد كه فرماندهی كل ارتش خلافتِ عباسی را تقبل كند و برای سركوب قرمطی‌ها به عراق بيايد. يوسف به او پاسخ فرستاد كه به شرطی اين پيشنهاد را خواهد پذيرفت كه خليفه فرمان حاكميت سراسر ايران ازجمله قلمرو سامانی‌ها را برايش بفرستد. خليفه ناچار به درخواست او پاسخ موافق داده فرمان حاكميت «سراسر مشرق» را برايش فرستاد، و به اضافه، به او تعهد نوشت كه ماليات كوفه و بصره همه‌اش در اختيار يوسف باشد كه به هرگونه كه صالح بداند هزينه كند. يوسف ديوداد كه اينك خودش را به هدف نهائيش نزديك می‌ديد، يك افسرِ ايرانی كُردزبان به نام ديسم را در اردبيل به جانشينی خودش گماشت، و خود با بخشی از نيروهايش وارد عراق شده در واسط (جنوب عراق) مستقر شد، و پس از تهيه‌ی مقدمات لازم به كوفه لشكر كشيد (سال ٣٠٦ خورشيدی). جنگهای او با قرمطی‌ها در كوفه چندين‌روز پياپی با شدت بسيار زيادی ادامه يافت، دوطرف تلفات بسيار سنگينی دادند، و سرانجام يوسف با تن زخمی به اسارت افتاد، و ابوطاهر قرمطی اورا دركوفه بردار زد. (اين ابوطاهرِ ‌قرمطی همان است كه حجر الاسود را درسال ٣٠٨ خورشيدی از نبش كعبه بركنده به احساء برد تا با دستهای حاجی‌های سُنّی آلوده نشود.)1

پس از يوسف ديوداد آذربايجان دردست ديسم ماند. در همان سالِ ٣٠٦ خورشيدی كه يوسف ديوداد از جهان رفت و برنامه‌هايش ناتمام ماند، يك جنبش ديگر برای احيای شاهنشاهی به رهبری اسفار و مرداويج از تبرستان به راه افتاد (كه داستانش دراز است). اسفار سه‌سال بعد كشته شد، و مرداويج كه تبرستان و گرگان و ری و اسپهان و پارس و خوزستان و همدان را گرفته در اسپهان تاجگذاری كرده بود و قصد براندازی خلافت عباسی را داشت در سال ٣١٤ خورشيدی به هنگام برگزاری جشن سده در اسپهان توسط جاسوسان خليفه ترور شد، و برادرش مرداويج به‌جايش نشست. درسال ٣١٦ خورشيدی يكی از كارگزارانِ وشمگير به نام «لشكری پسر مردي» كه حاكميت همدان را داشت به آذربايجان لشكر كشيد. جنگهای او با ديسم ماهها ادامه داشت و پيروزی همواره دست به‌دست می‌شد تا سرانجام توانِ ديسم به تحليل رفت و ديسم وارد اردبيل شده در شهر موضع گرفت. تلاشهای لشكری برای تصرف اردبيل به‌جائی نرسيد و نيروهای اورا فرسوده كرد، و ديسم درفرصتی بر اردوگاهش تاخته اورا شكست داد. لشكری به موغان گريخته نيروئی گرد آورد و به جنگ ديسم برگشت. ديسم اين‌بار از لشكری شكست يافته به شمال رود ارس گريخته درآن‌سوی رود اردو زد. لشكری نيز دراين‌سو اردو زد، و در يكی از شبها با استفاده از فرصتی از رود گذشته بر ديسم شبيخون زده اورا شكست داد. ديسم يك‌راست به ری گريخت تا خود را تسليمِ وشمگير كند. سراسر آذربايجان به دست لشكری افتاد، ولی او اينك از اطاعت وشمگير بيرون شده پرچم خودمختاری برافراشت. وشمگير از ديسم پذيرائی كرد و نيروئی دراختيارش نهاد تا آذربايجان را بازپس گيرد، به‌شرطی كه در اطاعت او باشد. مرز ميان آذربايجان و ری را روستای خُنج تعيين كردند، و ديسم به وشمگير تعهد سپرد كه سالی صدهزار دينار ماليات برای وشمگير بفرستد. دراين ميان جاسوسان وشمگير سپاهيان «لشكري» را برضد او به شورش درآوردند، و لشكری بخشی از سپاهش را برای فتح ارمنستان گسيل كرد تا خود را از شر آنها آسوده دارد. ديسم وارد آذربايجان شد، و ديلمی‌های سپاه لشكری از لشكری جدا شده به‌او پيوستند، و لشكری آذربايجان را برای او رها كرده به همدان برگشت. ولی ديسم قراردادهايش با وشمگير را زير پا نهاده روابط با وشمگير را قطع كرد و آذربايجان را به خودمختاری سابق برگرداند. درسال ٣٢١ خورشيدی يك ديلمی به نام مرزبان پسر محمد مسافر از قزوين به آذربايجان لشكر كشيد. ديسم مذهب خوارج داشت و ديلمی‌ها
شيعه‌ی زيدی (پيرو امامان اولاد امام حسن) بودند. در جنگی كه ميان مرزبان و ديسم درگرفت ديلمی‌های سپاه ديسم به او خيانت كرده به مرزبان پيوستند، و ديسم شكست يافته به ارمنستان گريخت. ولی مرزبان به مردم آذربايجان سخت گرفت، و درنتيجه بزرگان آذربايجان به ديسم نامه نوشته اورا به برگشتن تشويق كردند. با وجودی كه بسياری از جنگجويان آذربايجانی از ديسم حمايت می‌كردند در جنگی كه دركنار تبريز ميان او و مرزبان درگرفت او شكست يافته به اردبيل رفت و در شهر موضع گرفت. مرزبان اردبيل را به محاصره درآورده سرانجام ديسم را مجبور به تسليم كرده اورا به تارم نزد برادرش فرستاد تا زندانی شود. درميان اين رخدادها فرزندانِ نومسلمانِ بويه (علی، حسن، احمد) كه از افسرانِ ارتش وشمگير بودند توسط جاسوسان خليفه تطميع شده اطاعت از خليفه را پذيرفته برضد وشمگير شوريدند و بر نيمه‌ی غربی ايران دست يافتند، و رخدادهائی كه به‌سبب نادانيهای غلامان ترك ارتش خليفه در بغداد جريان داشت به آنها كمك كرد كه به‌زودی بغداد را نيز بگيرند (و داستانِ درازی دارد). حسن با لقب رُكنُ الدوله در ری مستقر بود، علی با لقب عِمادُ الدوله در شيراز مستقر بود، و احمد با لقب مُعِزُّ الدوله در بغداد مستقر بود. برای خليفه جز امضای فرمان‌نامه اختياری نمانده بود؛ ولی خطر برافتادنِ خلافت عباسی كه برنامه‌ی‌ وشمگير بود توسط فرزندان بويه برطرف شده بود. زنگان و ابهر را ركن الدوله گرفته در صدد دستيابی بر آذربايجان شد. مرزبان درسال ٣٢٧ خورشيدی يك هيئت سفارتی را به نزد معزالدوله فرستاده به او نوشت كه خودمختاری آذربايجان را به رسميت بشناسد و فرمانِ حاكميت آذربايجان را از خليفه گرفته برايش بفرستد. معزالدوله سفير اورا گرفته سر و ريشش را تراشيد و همراه او به مرزبان دشنام فرستاد. مرزبان نيروهايش را برداشته به تارم رفت تا ازآنجا به ری لشكر بكشد و ری را از ركن الدوله بگيرد. ركن الدوله برای آنكه تا رسيدن سپاهيان امدادی از پارس و بغداد مرزبان را مشغول بدارد هيئتی را به نزدش فرستاده به‌او پيشنهاد آشتی داد و برايش تعهد فرستاد كه زنگان و ابهر به وی بازپس دهد و قزوين را نيز به‌وی بسپارد. ولی به‌زودی خود را آماده كرد و سپاه به جنگ مرزبان فرستاد. مرزبان شكست يافته دستگير و به‌ری فرستاده شد و ركن الدوله اورا در سميرم به زندان كرد. ديسم تا اين‌زمان در زندانِ وهسودان برادر مرزبان بود. وهسودان اورا آزاد كرده نيرو دراختيارش گذاشته به آذربايجان فرستاد. آذربايجان درسال ٣٢٨ خورشيدی دوباره به دست ديسم افتاد. مادر مرزبان جاسوسانی را تحت عنوانِ بازرگانان طلبكارِ مرزبان به نزد حاكم سميرم فرستاد تا از مرزبان شكايت كنند و به‌اين وسيله با مرزبان روبرو شده وسيله‌ی فرارش را فراهم سازند. آنها سرانجام موفق شدند كه مرزبان را از زندان بگريزانند. مرزبان مجددا به آذربايجان لشكر كشيد. ديلمی‌های سپاه ديسم برضد ديسم شوريدند، ديسم به ارمنستان گريخت، و آذربايجان به دست مرزبان افتاد. از اين‌زمان كه سال ٣٣٢ خورشيدی است آذربايجان برای مدتی دردست مرزبان و فرزندانش بوده است.1

سخنِ آخر
در همه‌ی رخدادهائی كه تا اينجا ازآنها سخن گفتيم هيچ خبری از عنصر ترك در رخدادهای هيچ نقطه‌ئی از آذربايجان نيست؛ و هنوز تركانِ شمالی در ماورای قفقازند. داستان خزشهای جماعات ترك به درون آذربايجان از قرن پنجم هجری به بعد يك داستان درازی است كه نياز به نبشتاری جداگانه دارد. برای مطالعه‌ی جريان ترك‌زبان شدنِ بوميان آذربايجان، خواننده را به تحقيق ارجدار شادروان احمد كسروی تحت عنوان آذری يا زبان باستانی آذربايجان ارجاع می‌دهم. برای درك اينكه چه‌گونه بوميانِ آذربايجان درقرنهای متأخرتری، به‌ويژه پس از تشكيل سلطنت قزلباشهای آمده از بيابانهای اناتولی و سرازير شدنِ قبايل ترك بيابانهای آناتولی به درون آذربايجان، از روی ناچاری ترك‌زبان شدند تا زنده بمانند، همين نمونه‌ی سيد احمد كسروی شايد برای ما بسيار گويا باشد. كسروی سيد است، يعنی از بقايای عربهای بومی‌شده‌ی آذربايجان است، زيرا چنانكه می‌دانيم هركس عرب بود در ايران «سيد» بود و قرنها سرورِ ايرانی‌ها بود و
ايرانی‌ها «موالی»اش بودند. كسروی سيدِ عرب‌تبار بود و خانواده‌اش درآينده اجبارًا ترك‌نما شده بودند، و او نيز ترك‌زبانی بود كه همچون ميليونها ترك‌زبانِ ايرانی به ايران و ايرانی عشق می‌ورزيد و نه تنها از پان‌توركيستهای قبيله‌گرای بيگانه‌پرستِ ضدايرانی بلكه از عرب‌گراهای كينه‌مند به تاريخِ ايران نيز بيزار بود، و سرانجام هم جان برسر ايران‌دوستيش نهاد.1
سيدهای ديگرِ آذربايجانی هم بسيار داريم كه در زمانی از قرن دهم هجری خود را مجبور ديدند كه ترك‌نما شوند تا از سرزمينشان تارانده نگردند، ولی عرب‌تبارهای بومی‌شده‌اند و هيچ ريشه‌ئی در نژاد ترك ندارند. ازآنهايند ايران‌دوستانی چون سيدهای نهضت مشروطيت، سيد محمدحسين شهريار، سيدمحمد كاظم شريعتمداری، سيد مهدی بازرگان، سيد …، سيد …، [خودتان هرچه يادتان هست بشماريد تا برسيد به سيد ابراهيم نبوی]
1

09 Juni 2006

جمهوری اسلامی وزارت خارجه آمریکا را می چرخاند؟

یا شاید در صحنه رقابت برای " نفت " میان خرید جمهوری اسلامی بین آمریکا شوروی و اروپا رقابت در گرفته است. چرا نه. این هم راهی است. به گنجی مسکو جایزه می دهد و راهش از آنجا به آمریکا ختم می شود. و این ماه ها هم آمریکا شده است میدان گرد و خاک کردن جمهوری اسلامی. همین روز ها هم هست که حتما چین به خامنه ای ویزا یا جایزه ای اعطا نماید!1
جمهوری اسلامی چنان حرکت می کند و پوست می اندازد که این همه سال توانسته دوام یابد.1
و تا آن زمان که روبرویش نایستی به هر رنگی درت خواهد آورد و چه بازیها که در نخواهد آورد.1
این سیستم را دستانی جز اکبر گنجیان نمی چرخاند . انقلاب را بدست آوردند. فرهنگ دو هزار و پانصد ساله را طاغوت نامیدند. وزارت ارشاد و اطلاعاتی چیدند که هر چه با فرهنگ بود را از بین بردند. نویسنده را بدترین تهمت ها برش راندند. شکنجه اش کردند. مرگ را برش باراندند. و دست برنداشتند. چون به دنبال مرگ اندیشه اش و زندگی واقعی اش بودند. ریا ورزانی که خاتمی بازیگرشان بود سالها از کلمات استفاده ها بردند. برای خودشان صافی وزارت اطلاعات ساختند و جز " فریب " و فریب کاری نکردند.1
به حدی به این بازی ادامه دادند که جا به جا برای هر نای مخالفی بدل ساختند. خصوصا در میان روزنامه چی و سخنران ....1
بازی را تا بدینجا پیش آورده اند که جوان البته دانشجو! مخالف تراشیدند. طرح رفراندوم البته قانون اساسی صادر نمودند و چنان نفوذی در میان اپوزیسیون نمایان پول و عنوان پرست نمودند که حالا وزارت خارجه آمریکا هم برایشان کم است.1
جماعت فریبکار پر از ریایی که ماه ها وقت مبارزه و برچیدن جمهوری اسلامی را صرف تولید داخلی طرح رفراندوم نمودند، چنان دامی را چیدند که هر که نقطه ضعفکی را داشت را بدام انداختند. از دانشنامه ای که دو دانشمند ایرانی جانشان را بر سر آن گذاشتند با فریب " پول " دامی ساختند که جز چیده شدن خود دام چاره ای نیست. از رادیو و تلویزیون ها و گروه ها بگیر که با بازی با کلمات البته صد البته گاندی ایرانی هم در رسانه ها چپاندند. همه اش دروغ همه اش فریب.1
دوستان، صحنه را واضح ببینید. خود این سیستم بازی اپوزیسیون را می چرخاند و با مغلطه چنان آشی پخته که دیگر به کل مرگ ایرانی را رقم می زند. بزنگاه است. و محکم ایستادنمان را می طلبد.1
حیفم می آید حتی نام این بازیگران را در صفحه سفید بگذارم باب نمونه از فخر آورش بگیر و حقیقت جو و عبادی و عطری و افشاری وسازگارا و گنجی و کار بگیر.... وزارت خارجه آمریکا خواب است یا بنا به گفته دوستی که گفت می دانیم و گولشان را نخواهیم خورد مگر هنوز چشمی به رفراندوم سیستم جمهوری اسلامی دارد. آقایان آشنایان، مجال به فریب دادن دردی را که دوا نیست چنان زشتی این سیستم را آشکار لمس خواهید نمود که این میان دریغ از زمانی که برای مخالفان با دلسردی همراه بوده.1
نگاهی به روادیدهای صادر شده و نشده سال گذشته تان بیاندازید. پیر مرد فرهنگی ایرانی را ویزا ندادن چه معنا دارد و در مقابل خبرنگار بازتاب را به شهر واشنگتن راه دادن چگونه است؟ کنسول و سفرای آمریکا که از حق تشخیص برخوردارند چگونه است که از این حق به سود جمهوری اسلامی بهره می جویند؟
چه سنگری بهتر از این وضع برای سیستم جنایت پیشه جمهوری اسلامی که خودش را از حقوق بشر مصون نماید: این اسامی را کنار هم بگذاریم همه در همان باند رفراندوم چیان بودند از رویا طلوعی بگیرید تا فخرآور. چطور است که یکباره زیبا کاظمی را روزنامه نگاران البته مستقل! آمریکا فراموش می کنند و جایگزینی که جمهوری اسلامی معرفی می نماید را مطرح می نماید. چطور است که دانشجویان در بند یکباره فراموش می شوند و نویسنده ای آمریکایی فخرآور را هم نویسنده اعلام می دارد هم دانشجو! چطور است که جنایت های جمهوری اسلامی با تطهیر اکبر گنجی زدوده می شود؟ می دانیم که در همه این بازیها با همه دست درازیها هیچ مسند مردمی نتوانستند بتراشند پس چرا رور است بیان نمی دارید که زیر و رو این معروف شدگان اصلاحات را آوردیم دیدیم و می دانیم هیچ جایگاه مردمی ندارند. مردم را بازی می دهید؟
یعنی شما از دیدار ماه ها پیش البته خانواده ای مبارز! از کانادا به تهران بی اطلاعید؟ البته مادر در رادیو فردا مشغول و دختر خانم از مکان امن به دیدار زندانی اش می رود آن هم به دعوت جمهوری اسلامی؟...1
مردم ایران را با جماعت قاتلین، و بازیگران نه خودسر بلکه سر سر یکی دانستن آن است که سیستم می خواهد.1
حرکت مردم ایران شعاری نیست. مرد و زن آذربایجانی کارگر بلوچ و خوزستانی را در بر دارد. هر گروه در این میان با شعار البته در ظاهر قانونی اما در اصل در پناه بازوی با دست پیش کش سیستم پیش می رود زمان مردم را هدر می دهد. خانمهایی که پای بیانیه اجتماع در میدان هفت تیر را امضا می کنید، یادتان باشد در سیستمی هستید که " آدم " را می کشد. ایستادن در مقابل کل این سیستم و مشت کوبنده شما را می خواهد نه اطاعت از بازیگران سیستم را. چهره هر روزه شما نمود در ماندگی و بیچارگی ماست در چند خط خلاصه نمی شود تا وقتی خواست بانوان ایران را اینگونه بیان می دارید این سیستم هم با دم خودش گردو می شکند.1
زن ایرانی در صحنه است نیاز به موج سواری شما ندارد.1
جوان ایرانی در صحنه است و چنان وبلاگ نویسان سیستم و سخنگویان خارج کرده اش را ارزشی نیست.1
کارگر بدنبال نان و کار و حق انسانی اش در صحنه است و بیزار از این همه شعار و آنها که سر تا پای سیستم جنایت کار را می شناسند نیز در صحنه هستند و با جوایز شما خریداری نمی شوند...1

شانزدهم خرداد


02 Juni 2006

چپ ها و پان تُرک ها


حماقت و بیشرمی آخر تا چه حد؟

ایران فعلی و اپوزیسیون آن من را تا حدی به یاد اواخر زمان ساسانیان میاندازد. شعار " دشمن دشمن من، دوست من است" در این روزها معنی تازه ای پیدا کرده. چپهای ایران که زمانی موج سوار فاشیسم اسلامی بودند، امروز سوار موج فاشیسم قومی شده اند و خود را حامی ملتهایی میدانند که تا چند سال پیش قومی از ملت ایران بیش نبودند! فریادشان از امثال چهره گانی و دیگر جدایی طلبان برای رهایی از چنگ شوونیسم بیشتر شده است. به امید اینکه اعراب رقبای ایشان را از بین میبرند و ایشان آقایی خواهند کرد، اپوزیسیون ایرانی زمان ساسانیان دچار اشتباهی تاریخی گردید که تا به امروز هویت ایران را زیر سئوال برد.1
چپها و جمهوری خواهان چپ ایران نیز دیگر اینبار به مانند سال 1357 نخواهند توانست ادعا کنند که انقلاب را از ایشان دزدیدند چرا که ایشان آدمهای ساده و پاکی بودند به مانند شخص استالین!1
ایشان آتش بیاران این معرکه قومی هستند. باری دیگر میگویم: اگر این جن قومیگری از این کوزه شکسته رها گردد، محال است که بتوان به سادگی آن را مهار کرد.1
با خواندن اطلاعیه های چند روز گذشته میبینیم این رفقا، بچه های زرنگتراز آنی هستند که ما از ایشان انتظار داشتیم. ایشان نه تنها آخوندها را متوجه نوک تیز انتقادات خود ساخته اند، بلکه از این جریانات جهت تضعیف اپوزیسیون مشروطه خواه نیز استفاده میکنند. تنها اپوزیسیونی که با اتکا به میهن دوستی ایرانی خود در دل مردم ایران جا باز کرده و داشت خلاء اپوزیسیون را بعد از 26 سال پر میکرد. این همان مشروطه خواهان ملی هستند که حالا نه تنها از طرف ملایان بلکه از طرف فاشیستهای قومی و چپها نیز تضعیف میگردند.1
ببینیم که اینبار این رفقای سبیلوی ما چه دسته گلی را برای کشور زیبایمان ایران به ارمغان میآورند!1
ببینیم اینبار چه توجیهی برای ندانمکاریهای ناشیانه سیاسی خود دارند.1
اصلا این ببینیم این رفقا غیر از موج سواری چه پیامی برای ایرانیان دارند.
1

K. S. باتشکر از