برای يکصد مين سال مشروطه ايران و اکبر محمدی
انقلاب مشروطه ما امسال يکصد ساله شد. ابتدا گرامی باد آن انقلاب و درود باد بر روان انوشه همه ی جانباختگان راه آزادی، بويژه شهدای ميهن پرست آن حرکت مترقی و ميهنی. امسال درست يک سده از زمان آنهمه حماسه آفرينی و فداکاری و جانفشانی مادران و پدران متهور و ايران دوست ما می گذرد، و اين در حالی است که پنداری ما هنوز به خم اول کوچه آزادی نيز نرسيده ايم. يعنی اوضاع اين زمان ملک و ملت ما آنچنان اسف انگيز است و بی سر و سامان، که گويی اصلآ نه مشروطه ای در کار بوده است، نه مبارزه ای، نه آنهمه از خود گذشتگی و رشادتی و نه کوچکترين دستاوردی. پيشرفتی در يکصد ساله اخير نداشتيم که هيچ، بلکه حتی از زمان آن انقلاب نيز پنجاه سال عقبگرد کرده و به اولين سالهای عهد ناصری باز گشته ايم
حتی بد تر از آن، که اگر در آن روزگار در يک حکومت سکولار فقط گرفتار ديکتاتوری شاه بوديم، اينک اما جدای از خودسری های سلطان قدر قدرت قوی شوکت، اسير چنگ ملا های هزار سال پس مانده تر از دوران خود نيز هستيم. باز بد تر اينکه اگر در آن دوران شاهی مستبد اما مترقی داشتيم که شخصآ هر جا که زورش می رسيد برای جلوگيری از به قهقرا بردن جامعه بوسيله ملا ها در مقابل آنها می ايستاد، حال اما آن ملای پسمانده خود جای آن شاه مستبد اما ظاهرآ مترقی را هم يک سره اشغال کرده و جامعه را در مسير بازگشت به دوران غارنشينی قرار داده. اينها که آوردم گر چه حقايق دوران ما، ليکن فقط باز خوانی يک روی سکه است، که نقوش روی ديگر اين سکه حکاياتی دگر دارد و حقايقی ديگر. درست است که ما در زمينه شيوه های حکومتی برگشتی انکار ناپذير داريم، اما حتی همين عقبگرد هم فصلی از همان کتاب مشروطه و خوانی دگر از هفت خوان رسيدن به آزادی است
آنچه هم اينک در ميهن ما در جريان است به هيچ روی با کوششهای يکصد و پنجاه ساله اخير ما بی ارتباط نيست. اينکه از سر می گذرانيم توالی تاريخ و پرده ای از همان انقلاب و بخش پايانی آن است. مشروطه برای ما از عهد باستان تا کنون بزرگترين رستاخيز ملی بوده. جنبش و کوششی عظيم با اهدافی بس عظيم تر از خود آن جنبش. يکصد سال برای دستيابی به همه ی اهداف چنين حرکت سترگ ميهنی زمانی طولانی نيست. بعضی از ملت ها اين راه را چند قرنه طی کردند. مثلآ انگليسی ها که بيش از هشتصد سال است مشروطه دارند، به گفته خودشان هنوز هم به تمامی خواست های مشروطه خود دست پيدا نکرده اند
چنين هستند کم و بيش ديگر نظامهای دموکراتيک باختر زمين که با وجود آنکه هر يک چند صد سال است که در اين راه تلاش می کنند، ليکن خود باور دارند تا دستيابی به يک جامعه آرمانی هنوز راهی طولانی در پيش رو دارند. و حال آنکه مشروطه ی سايرين صرفآ مادی و دنيوی و ريشه های انقلاب مشروطه ی ما بی حد معنوی و ژرف است. آنگونه که فرهنگ و معنويّت آن بر ديگر ابعادش سايه گسترده و چنانچه قانون اساسيش اقتباس شده و وارداتی است، اما ريشه ها و خاستگاه و خواسنگاهش کاملآ بومی و ايرانی است. شباهتی هم به هيچ نهضت و انقلابی ديگر ندارد. کسانی که خاستگاه مشروطه امروزين را بقول خودشان به "خدمت کردن به خاندان پهلوی" و يا "بازگرداندن استبداد به قدرت" و اينگونه مسائل سطحی تقليل می دهند، وا اسفا که نشان می دهند که اصلآ ژرفای آن رستاخيز مظلومانه ملی و ميزان ارزشمندی مشروطه را برای ملت زخمی و له شده ايران درک نکرده اند
اين بزرگواران با چنين سخنان زشت و ناپسندی نادانسته حتی به خود نيز توهين کرده و ثمره ی بزرگترين کوشش های پدران و مادران ارجمند خويش در راه بازيافت هويت انسانی ملی خويش را به پلشتی می آلايند. چه که مشروطه فقط يک انقلاب سياسی با خواستهای اقتصادی که نبود. مشروطه ما پيش و بيش از اينکه انقلابی مادی باشد، حرکتی معنوی و تاريخی بود. ثمره ی بيداری فرزندان فرهيخته ايران و به حرکت در آوردن ملت خسته و گمگشته در هيچ آباد تاريخ خود برای بازيافت من انسانی خويش. به رستاخيز آوردن ملتی تحقير شده که از اوج عظمت و کياست و فرزانگی به درکات نکبت سقوط کرده بود
ملتی که گر چه هر که رسيده بود بر وی توسری زده بود، اما از صد شکست نظامی خود در بعد فرهنگی صد پيروزی ساخته و از همگی آن لشکرکشی ها و کشت و کشتار ها ايرانی بيرون آمده بود، يعنی با حفظ هويّت ملی خويش. ملت خسته و ره گمکرده ايران با انقلاب مشروطه می خواست که سرانجام ريشه های خود را باز يافته و بدان بپيوندد. از اين روی مشروطه چون يک سلوک فکری، يک مشرب بومی و سخت دل آشنا است، نه مرده است و می ميرد و نه تمام شده و تمام شدنی است. حکايت مشروطه حکايت جان است، حکايت همان نی نامه مولانا و
حتی بد تر از آن، که اگر در آن روزگار در يک حکومت سکولار فقط گرفتار ديکتاتوری شاه بوديم، اينک اما جدای از خودسری های سلطان قدر قدرت قوی شوکت، اسير چنگ ملا های هزار سال پس مانده تر از دوران خود نيز هستيم. باز بد تر اينکه اگر در آن دوران شاهی مستبد اما مترقی داشتيم که شخصآ هر جا که زورش می رسيد برای جلوگيری از به قهقرا بردن جامعه بوسيله ملا ها در مقابل آنها می ايستاد، حال اما آن ملای پسمانده خود جای آن شاه مستبد اما ظاهرآ مترقی را هم يک سره اشغال کرده و جامعه را در مسير بازگشت به دوران غارنشينی قرار داده. اينها که آوردم گر چه حقايق دوران ما، ليکن فقط باز خوانی يک روی سکه است، که نقوش روی ديگر اين سکه حکاياتی دگر دارد و حقايقی ديگر. درست است که ما در زمينه شيوه های حکومتی برگشتی انکار ناپذير داريم، اما حتی همين عقبگرد هم فصلی از همان کتاب مشروطه و خوانی دگر از هفت خوان رسيدن به آزادی است
آنچه هم اينک در ميهن ما در جريان است به هيچ روی با کوششهای يکصد و پنجاه ساله اخير ما بی ارتباط نيست. اينکه از سر می گذرانيم توالی تاريخ و پرده ای از همان انقلاب و بخش پايانی آن است. مشروطه برای ما از عهد باستان تا کنون بزرگترين رستاخيز ملی بوده. جنبش و کوششی عظيم با اهدافی بس عظيم تر از خود آن جنبش. يکصد سال برای دستيابی به همه ی اهداف چنين حرکت سترگ ميهنی زمانی طولانی نيست. بعضی از ملت ها اين راه را چند قرنه طی کردند. مثلآ انگليسی ها که بيش از هشتصد سال است مشروطه دارند، به گفته خودشان هنوز هم به تمامی خواست های مشروطه خود دست پيدا نکرده اند
چنين هستند کم و بيش ديگر نظامهای دموکراتيک باختر زمين که با وجود آنکه هر يک چند صد سال است که در اين راه تلاش می کنند، ليکن خود باور دارند تا دستيابی به يک جامعه آرمانی هنوز راهی طولانی در پيش رو دارند. و حال آنکه مشروطه ی سايرين صرفآ مادی و دنيوی و ريشه های انقلاب مشروطه ی ما بی حد معنوی و ژرف است. آنگونه که فرهنگ و معنويّت آن بر ديگر ابعادش سايه گسترده و چنانچه قانون اساسيش اقتباس شده و وارداتی است، اما ريشه ها و خاستگاه و خواسنگاهش کاملآ بومی و ايرانی است. شباهتی هم به هيچ نهضت و انقلابی ديگر ندارد. کسانی که خاستگاه مشروطه امروزين را بقول خودشان به "خدمت کردن به خاندان پهلوی" و يا "بازگرداندن استبداد به قدرت" و اينگونه مسائل سطحی تقليل می دهند، وا اسفا که نشان می دهند که اصلآ ژرفای آن رستاخيز مظلومانه ملی و ميزان ارزشمندی مشروطه را برای ملت زخمی و له شده ايران درک نکرده اند
اين بزرگواران با چنين سخنان زشت و ناپسندی نادانسته حتی به خود نيز توهين کرده و ثمره ی بزرگترين کوشش های پدران و مادران ارجمند خويش در راه بازيافت هويت انسانی ملی خويش را به پلشتی می آلايند. چه که مشروطه فقط يک انقلاب سياسی با خواستهای اقتصادی که نبود. مشروطه ما پيش و بيش از اينکه انقلابی مادی باشد، حرکتی معنوی و تاريخی بود. ثمره ی بيداری فرزندان فرهيخته ايران و به حرکت در آوردن ملت خسته و گمگشته در هيچ آباد تاريخ خود برای بازيافت من انسانی خويش. به رستاخيز آوردن ملتی تحقير شده که از اوج عظمت و کياست و فرزانگی به درکات نکبت سقوط کرده بود
ملتی که گر چه هر که رسيده بود بر وی توسری زده بود، اما از صد شکست نظامی خود در بعد فرهنگی صد پيروزی ساخته و از همگی آن لشکرکشی ها و کشت و کشتار ها ايرانی بيرون آمده بود، يعنی با حفظ هويّت ملی خويش. ملت خسته و ره گمکرده ايران با انقلاب مشروطه می خواست که سرانجام ريشه های خود را باز يافته و بدان بپيوندد. از اين روی مشروطه چون يک سلوک فکری، يک مشرب بومی و سخت دل آشنا است، نه مرده است و می ميرد و نه تمام شده و تمام شدنی است. حکايت مشروطه حکايت جان است، حکايت همان نی نامه مولانا و
بشنو از نی چون حکايت می کند / وز جدايی ها شکايت می کند
کز نيستان تا مرا ببريده اند / از نفيرم مرد و زن ناليده اند
سينه خواهم شرحه شرحه از فراق / تا بگويم شرح درد اشتياق
پس آنکه گفت مشروطه ديگر مرده است دريغا که اصلآ فلسفه بنيادين اين مشرب ملی را درک نکرد. او با مشاهده ی حکومت قرون وسطايی حاظر در ايران تصور می کند که ثمره ی تمامی آن جانفشانی های پدران و مادران گرانقدر و ميهن دوست ما از ميان رفته و انقلاب مشروطه شکست خورده است. اين اما همانطور که اشاره رفت نگرشی ساده به وضعييّت ايران و نگاهی سطحی به انقلاب مشروطه است. حال اگر بعد معنوی مشروطه را هم کنار نهاده و آن انقلاب را از زاويه ی سياسی آن مورد بررسی قرار دهيم، در آنصورت باز هم اين نظر درست نيست. چه که ساختمان انقلاب مشروطه بر پايه ی ايدئولژی خاصی استوار نگرديده بود که چون منافع قشری را نمايندگی می کرده با شکست آن دسته ای از ميان رفته باشد
مشروطه ما مشروطه ی ملی است. رستاخيزی تا عمق ريشه مدنی و ميهنی که برای اولين و بار زن و مرد کرد و بلوچ، بختياری و آذری و لر، مازنی و گيلانی و خراسانی، مسيحی و کليمی، ارمنی و زرتشتی، دين دار و بی دين و خلاصه ... همه و همه ی فرزندان ايرانزمين بنام ايرانی، زير پرچم ملی ميهن خود و با هدف تحصيل آزادی، اعتلای نام ميهن و برخورداری از رفاه و نيکبختی در آن شرکت جسته و در راه به ثمر رساندش از هيچ جانفشانی دريغ نکردند. پس اين مشروطه ی ما جزيی جدايی ناپذير از هويت ملی ما هم هست، حال از هر جنسيتی که باشيم، هر دين و آيينی که می خواهيم داشته و يا نداشته باشيم، و به هر قوم و قبيله ايرانی که می خواهيم تعلق داشته باشيم
پهلوی ها و مشروطه
کز نيستان تا مرا ببريده اند / از نفيرم مرد و زن ناليده اند
سينه خواهم شرحه شرحه از فراق / تا بگويم شرح درد اشتياق
پس آنکه گفت مشروطه ديگر مرده است دريغا که اصلآ فلسفه بنيادين اين مشرب ملی را درک نکرد. او با مشاهده ی حکومت قرون وسطايی حاظر در ايران تصور می کند که ثمره ی تمامی آن جانفشانی های پدران و مادران گرانقدر و ميهن دوست ما از ميان رفته و انقلاب مشروطه شکست خورده است. اين اما همانطور که اشاره رفت نگرشی ساده به وضعييّت ايران و نگاهی سطحی به انقلاب مشروطه است. حال اگر بعد معنوی مشروطه را هم کنار نهاده و آن انقلاب را از زاويه ی سياسی آن مورد بررسی قرار دهيم، در آنصورت باز هم اين نظر درست نيست. چه که ساختمان انقلاب مشروطه بر پايه ی ايدئولژی خاصی استوار نگرديده بود که چون منافع قشری را نمايندگی می کرده با شکست آن دسته ای از ميان رفته باشد
مشروطه ما مشروطه ی ملی است. رستاخيزی تا عمق ريشه مدنی و ميهنی که برای اولين و بار زن و مرد کرد و بلوچ، بختياری و آذری و لر، مازنی و گيلانی و خراسانی، مسيحی و کليمی، ارمنی و زرتشتی، دين دار و بی دين و خلاصه ... همه و همه ی فرزندان ايرانزمين بنام ايرانی، زير پرچم ملی ميهن خود و با هدف تحصيل آزادی، اعتلای نام ميهن و برخورداری از رفاه و نيکبختی در آن شرکت جسته و در راه به ثمر رساندش از هيچ جانفشانی دريغ نکردند. پس اين مشروطه ی ما جزيی جدايی ناپذير از هويت ملی ما هم هست، حال از هر جنسيتی که باشيم، هر دين و آيينی که می خواهيم داشته و يا نداشته باشيم، و به هر قوم و قبيله ايرانی که می خواهيم تعلق داشته باشيم
پهلوی ها و مشروطه
درست است که مشروطه ما در پيچ و خم های فراوانی افتاده و دچار انحرافاتی هم شد، ليکن همچنان سر زنده و با نشاط است و همچنان هم جاری است. آنچه که هم اينک در ايران می گذرد ادامه ی همان انقلاب است. اين اوضاع کنونی چيرگی مقطعی گرايش ارتجاعی مشروعه خواهان اسلامی بر مشروطه خواهان ايرانی است. اينجا ما جنگ هويت داريم، که ما اول مسلمان هستيم و بعد ايرانی و يا اينکه ما بيش از هر چيزی ايرانی هستيم، اين است موضوع اختلاف. ما شاهد آخرين جان کندن های ديو ارتجاع در مقابل فرشته ی تجدد هستيم. يعنی پيروزی ايرانيت و هويت ملی خودمان بر هويتی که ما هرگز آنرا بطور دربست نپذيرفتيم. جمهوری اسلامی يعنی پيروزی مريدان مکتب شيخ فضل الله نوری بر فرزندان خلف ستار خان ها و باقر خان ها است
پيروزی که البته محصول شوم تخريب فرهنگی کمونيسم جهانی از يک سوی و ترويج حس جاهلانه اسلاميّت بر ايرانيّت از سوی ديگر در ايران بود. که نتيجه آنهم از ارزش انداختن غيرت ملی و حس ميهن دوستی در نزد هر دو دسته مذهبی و کمونيست ايرانی و در يک جمله منگل ساختن جنبش روشنفکری در ايران بود، که پيامد شوم آن نيز پيروی محض و کورکورانه از روح الله خمينی، اين عنصر ضدملی و شاگرد وفادار و قسم خورده شيخ فضل الله نوری بود. که اين هر دو قشر، يعنی کمونيست و ملی مذهبی بجای انديشيدن به تاريخ و هويّت ملی ايرانيان و تکيه کردن بر ارزشهای ملی، آن شيخ متنفر از ايرانيّت ايرانيان را تحت تأثير دو واژه مرکب مسخره و وارداتی (ضد امپرياليست) و (ضد صهيونيست) سوار بر شانه های خود کرده و بر تخت فرمانروايی بر ملت نگونبخت ميهن خود نشاندند
جمهوری اسلامی فقط يک مانع است. مانعی که البته گذر کردنی و کوتاه مدت است. مانعی در راه دستيابی به اهداف شق دوم انقلاب، يعنی پاره توسعه ی مدنی جامعه، نهادينه شدن تجدد و آزادی های سياسی. انقلاب مشروطه چند بعد و وجه داشت. جدای از بعد اصلی، يعنی جنبه معنوی آن که به کوتاهی بدان اشاره شد، اگر بخواهيم به ديگر مهم ترين وجوه مادی آن اشاره کنيم بايد به دو وجه غالب اشاره کرد، که من اين دو وجه اصلی مشروطه را از زبان دکتر پيوندی می آورم
او به دويچه وله می گويد (( ... من فکر میکنم که در حقیقت روح مشروطیت و پیام مشروطیت اگر بخواهیم خیلی خلاصه کنیم، دو بخش داشت. یک بخشاش به نوسازی جامعه، به زیربناهایش و به ساختارها و ارکان اصلیاش برمیگشت و یک بخشاش هم به نوسازی فرهنگ و فکر و سیاست و حوزهى سیاسی و حوزهى اجتماعی. ما میتوانیم بگوییم که در یک قرن گذشته این دو بخش بطور یکسان پیش نرفتند و تنشها و بحرانهای جامعهی ما هم ناشی از تاخریست که بین این دو بخش وجود دارد. یعنی بخش های بزرگی از زیرساختهای جامعه نوسازی شدند، آنچیزی که مىتوان گفت مدرنیزاسیون انجام گرفته، مثل ساختن مدرسه، راه و بقیه کارهایی که انجام گرفت
ولی در مقابلش ما دارای ساختارهای سیاسی و ساختارهای فرهنگی که متناسب با این نوسازی باشد نيستيم و بخاطر همین هم جامعهی ما با این تنشها زندگی میکند. برای مثال ما ۲میلیون و خردهای دانشجو داریم، سطح تحصیل در کشورما، یعنی باسوادها حدود ۹۰درصد است یا بخشهای مدرن اقتصادی بسیار رشد کردهاند، شهرنشینی بسیار رشد کرده و تمام دادههای دموگرافيک ـ جمعیتی نشانههایی از نوسازی جامعه دارند، ولی همزمان با آن ساختارهای سیاسی جامعه رشد نکرده است ...میشود گفت که پروژه انقلاب مشروطیت ناتمام مانده است. همین ناتمام ماندن تا حدودی سرگشتگیها، سردرگمیها، بحرانها و تنشهای جامعه را توضیح میدهد... )) پايان نقل قول
باری، در تحليل فوق هم می بينيم که نظريه مرگ مشروطيّت نظريه ای کاملآ اشتباه است. زيرا دستکم بيش از شصت ـ هفتاد درصد از اهداف مدنی انقلاب مشروطه با همت والا و کوشش های مستمر مردان بزرگی و ايرانخواهی چون رضا شاه پهلوی و محمد رضا شاه تحقق يافته. برای اينکه خود به عنوان يک مشروطه خواه يکطرفه به قاضی نرفته باشم اين قسمت را هم از زبان دکتر عباس امانت می آورم که چندان التفاطی هم به مشروطه خواهان کنونی ندارند
نامبرده در اين باره به راديو فردا می گويد ((... در انقلاب مشروطه نیز گروه های مختلف نقطه نظرات مختلف داشتند، برای این که گروهی که طرفدار جریانات تجدد بودند و گروهی که طرفدار جریانات مشروعه بودند. آیا این که دوره پهلوی را می توان شکست انقلاب مشروطه شمرد یا حتی پیش از آن بعد از پایان مجلس دوم بستگی به طرز تعبیر ما دارد. اگر تعبیر ما بر این مبتنی باشد که انقلاب مشروطه صرفا انقلابی برای پیدایش قانون اساسی و اصول دموکراسی و پیدایش مجلس و نمایندگی و انتخابات بود، باید معتقد بود تا اندازه زیادی این اهداف به نتیجه نرسید. اما اگر انقلاب مشروطه را به عنوان جریانی برای پیشرفت های مادی، اقتصادی، مرکزیت یافتن دولت، توسعه ارتباطات، فنون و علوم جدید، توسعه مدارس و تعلیم و تربیت جدید، نظام جدید مالی در مملکت، پیدایش یک نظام جدید قضایی در کشور بشماریم، دوره رضاشاه یا حتی پیش از آن از این نقطه نظر شکست به آن صورت نیست، زیرا می توان گفت دوره پهلوی همان خواسته های دوره انقلاب مشروطه را به نتیجه رساند... )) پايان نقل قول
فرجام سخن اينکه اگر توسعه سياسی نتوانست همپای مدرن شدن ساختار های اقتصادی و اجتماعی رشد کند دلايل تاريخی فراوانی داشت. ابتدا اينکه سوای روحيه ی استبداد پروری در عنصر ايرانی که استبداد را خود در دامان خويش می پرورد، يکی وجود قشر روحانيّت شيعه بود، که اکثريّت قريب به اتفاق آنان ستيز بی امان با تجدد، پاسداری از سنن منسوخ و قرون وسطايی و نادان نگهداشتن مردم را تنها راه کسب ارتزاق و ادامه حيات خود می دانست. ديگری نفوذ کلام سنتی اين قشر ضد ملی در ميان همه ی مردم بود
بطوريکه روحانيت توانست با اين نفوذ کلام خود حتی چپ های ضد خدا را هم در سال پنجاه و هفت و سالهای پيش از آن در پشت خود جمع کرده و بويژه در دوران انقلاب به خدمت دستيابی به اهداف ارتجاعی خود در آورد. يکی ديگر از دلايل عدم رشد توسعه سياسی به موازات نوسازی جامعه و رشد اقتصادی وجود عوامل مستقيم همسايه شمالی در ايران بود. تعليم ديدگانی که ايدئولژی دروغين و فريبنده جهانوطنی خود را بالا تر از منافع ملی ملت خويش نشانده و به محض گشوده شدن فضای سياسی به توطئه چينی برای تجزيه کشور و يا کسب امتياز از ايران برای اربابشان اتحاد شوروی می افتادند. از اين هر سه مهم تر هم نبود يک دولت مرکزی با اقتدار، وجود هرج و از هم گسيختگی امور مملکت در دوران پيش از برآمدن رضا شاه بزرگ بود
دکتر همايون کاتوزيان که از دشمنان قسم خورده پهلوی ها است و معتقد است که چون مشروطه به اهداف سياسی خود دست نيافته پس کاملآ شکست خورده، و پهلوی ها را هم در اين ميان مقصران اصلی می دانند، از عمده علل شکست مشروطه را وجود هرج و مرج و عدم پايبندی پهلوی ها به توسعه سياسی بر می شمرند. اين استاد گرامی اما ضمن در غلطيدن به دامان اين اشتباه که اساسآ در فقدان امنيّت نمی توان به توسعه سياسی دست يافت، در محکوم کردن خاندان پهلوی به ايجاد اختناق هم مرتکب خطا می شوند. ايشان توجه نمی کنند که رضا شاه برای ايجاد ثبات و برونرفت از آن وضعييت هرج و مرجی که خود استاد بدان اذعان دارند چاره ای جز اعمال زور نداشته. از اينها مهم تر اينکه رضا شاه که ايرانی سويس مانند را در سال هزارو سيصد و چهار تحويل نگرفته بود که چون در شهريور بيست ايرانی چون بنگلادش را پشت سر نهاده و می رفت بايد وی را محکوم ساخت
رضا شاه اولآ اينکه خود نيامد. او محصول خواست يک دوره ی خاص تاريخی بود. اساسآ در هيچ جامعه انسانی هيچ چهره ای ظهور نمی کند و هيچ تحولی پديدار نمی گردد، مگر اينکه آن جامعه مستعد زايش آن چهره و آن تحول باشد. بنابر اين پديدار گشتن رضا شاه بزرگ در عرصه سياست ايران هم تابع همين اصل بود. او وقتی آمد که تاريخ و مردم رضا شاه مانندی را طلب می کردند. جناب کاتوزيان و کاتوزيان های ديگر اگر عناد را کنار نهاده و منصفانه به تاريخ خودی بنگرند متوجه خواهند شد که ايران پيش از ظهور سردار سپه بود که شبيه بنگلادش بود نه پس از رفتن او. وی آنگاه از ايران تبعيد شد که ايران را دستکم به لحاظ ظاهری شبيه به سويس ساخته بود
آنهم با نبود بودجه و امکانات در آن روزگار تنگدستی ايران و آنهم فقط در عرض شانزده سال. سردار سپه حداقل تا رسيدن به پادشاهی و چند سالی پس از آن بدليل خدماتش آنچنان مورد تحسين و اعجاب و احترام بود که حتی همگی با سواد ها و سياسيون آن دوران هم وی را ستايش می کردند. نتيجه اينکه سلسله ی پهلوی نه تنها بيرون از دايره ی مشروطه ايران نيستند، بلکه از بزرگترين خادمان راه اهداف مشروطه نيز بودند. قصد تطهير کامل آنان از خطاهايشان را ندارم که هر دو آنها اصل مشارکت مردم در تعيين سرنوشت سياسی خويش را به امری صوری بدل ساختند. اما اين نکته را نيز نمی توان از نظر دور داشت که مخالفان و دشمنان آن دو پادشاه هم در بسته شدن فضای سياسی کشور درست به اندازه آنها خطا کارند
چگونگی وضع يک جامعه را فقط حکومت ها تعيين نمی کنند، اين فقط در ميهن ما است که همگی برای فرار از مسئوليت گناه تمامی بدبختی های مردم و کشور را به گردن حکومت ها می اندازند. وقتی حزب توده رسمآ وطن فروشی می کرد، ملی مذهبی به خدمت عبدالناصر در می آمد که خليج فارس را عربی می خواند، و يا عده ای در اردوگاههای ليبيايی و فلسطينی از جرج حبش تعليمات خرابکاری در ميهن خود می گرفتند، نه فقط به حکومت پيشين بلکه به کل ملت خود هم خيانت می کردند. ضرر اين وطن فروشی ها حتی گريبان ديگر جريانها را بيش از مردم عوام می گرفت. چرا که جاسوسی و وطن فروشی توده اين مجوز را به حکومت می داد که فعاليت ديگر جريانهای فکری ملی را هم محدود سازد
در سياست مدرن و علمی رابط ی اپوزيسيون با حکومت و چگونگی عملکرد آن است که در اوضاع سياسی يک کشور نقشی تعيين کننده دارد نه اراده حکومت ها. کما اينکه امروز فقط حکومت اسلامی مسئول اين اوضاع کشنده و شرم آور نيست که دختران ما در بازار برده فروشان به حراج گذارده می شوند. مسبب اين بدبختی ها و شريک مستقيم رژيم باز همان توده ای ها هستند که بيست و هشت سال است در خدمت رژيم اسلامی هستند. و جريان توده اکثريتی و نهضت آزادی، اين اپوزيسيون شبيه سازی شده و تمامی آن اپوزيسيونچی هايی که روزی به دنبال خمينی می افتند، روزی شفا از رفسنجانی می جويند و دگر روز به گدايی بر در خانه خاتمی می روند
به هر روی، در مورد پهلوی ها، بويژه پهلوی دوم آن اندازه دروغ گفته و دشمنی ورزيده اند که حقيقت و خدمت و لغزش وی در اين ميانه گم شده است. دشمنی بعضی آن اندازه عميق است که دوران پهلوی دوم را آنچنان تيره و تار ترسيم می کنند که حتی من دوران پهلوی ديده هم بعضآ از خود می پرسم مبادا ما دو محمد رضا شاه پهلوی داشتيم که من يکی از آنها را نديده ام! اينجانب روزی از مخالفان حکومت پيشين بودم. کميته مشترک آن رژيم را هم تجربه کرده ام. انقلاب اهريمنی پنجاه و هفت با همه ی بدبختی ها که به ارمغان آورد اما بسياری حقايق را هم برای من و ما روشن ساخت. فعالان سياسی ديروز بی شک امروز همه می دانند که حقيقت نظام پيشين آنی نبود که برای ما تبليغ کرده بودند
امروز خيلی چيز ها روشن شده، بعضی اما جرأت پذيرش حقايق و تجديد نظر در افکار خود را ندارند. اين کار خود شکنی است که در قدرت هرکسی نيست. اينجانب نه نمک پهلوی ها را خورده ام، نه وزير و وکيل زاده بودم و نه هيچ وابستگی بدان خاندان داشتم. از دل بگويم که نگارنده وقتی اين بدنامی و مصيبت و دربدری هم ميهنانم را می بينم، آن اندازه اندوهگين می شوم که در دل می گويم ای کاش اصلآ اعدام شده بودم و شاهد اين خفت ملی نبودم. بنده شيفته پهلوی ها نيستم، خطا هايشان را هم خوب می دانم. اما منصفانه در مجموع آنان را از بزرگترين و خدمتگذار ترين پادشاهان ايران از عهد باستان تا کنون می دانم. در زمينه مشروطه و چگونگی برخورد پهلوی ها با مشروطه، نگاه اينجانب بيش از آنکه مادی و سياسی باشد نگرشی از بعد معنوی است
پهلوی ها چنانچه چند بعد سياسی مشروطه را تعطيل کردند، ليکن در بعد اصلی و معنوی انقلاب مشروط به پيامبرانی می ماندند که پس از پانزده سده غرور و احترام و عزت و بزرگی را به عنصر ايرانی باز گرداندند. ايرانی عصر پهلوی دوم به چنان احترام و اعتبار و ابهتی در خارج از مرز های خود دست يافته بود که امروز فقط پس از گذشت يک ربع قرن از آن روزگار، آن مجد و عظمت و شوکت در جهان به فسانه می ماند. می گويند نسل حاظر نسلی نگونبخت است که ناکرده گناه چشم در ايرانی به جهان گشوده که امروز مسخره ترين و عقبمانده ترين کشور جهان لقب گرفته. نويسنده اما نسل خود را خيلی از نسل حاظر بدبخت تر می دانم. چون اين نسل تا چشم باز کرده همين را ديده، يعنی ملا و بند و زندان و فقر و بی شخصيتی و بدنامی کشورش را در جهان. وای که نسل ما چه نسل بد فرجامی است که از آن هم عظمت و فرزانگی به اين ذلت و منتها درجه درکات سقوط کرد. تو گويی مولانا اين قسمت را هم پيش بينی کرده و در مصرع آخر نی نامه خود گنجانده است
چون که گل رفت و گلستان در گذشت / نشنوی زان پس ز بلبل سرگذشت
اکبر محمدی ستاری ديگر، و سند زندگی مشروطه
نوميد اما نبايد بود که هنوز مشروطه ايران زنده است و نفس می کشد. عبرت تاريخ را بنگريد که چگونه درست در يکصدمين سالروز مشروطيّت پيکر خونين اکبر محمدی، برومند جوانی متهور و ايرانخواه به خاک سپرده شد که خود را پيرو ستار می دانست و دلاورانه جان بر سر اعتقاد مشروطه خواهی گذارد. درود به روان انوشه اين فرزند خوب ايران باد که وی از دليری و مردم دوستی هيچ از سرداران صدر مشروطه کم نداشت. اکبر نشان داد که چشمه مشروطه هنوز جوشان است. او نيز چون مرادش ستار خان رفت، اما نخواهد مرد. آنان در مشروطه زنده هستند و مشروطه بدانان. مرگ حق است، خوشا به سعادت آنان که چنين مرگ شرافتمندانه ای داشتند
من و ما نيز دير يا زود رفتنی هستيم. مشروط ما اما چون ريشه در جان هر ايرانی پاک نهادی دارد بی شک تا تحقق تمامی اهدافش پس از مرگ ما نيز بوسيله نسل های بعدی ادامه خواهد يافت. مشروطه ما فرياد فروخفته ملتی اسير ارتجاع تاريخی بود، يک تحول بزرگ فرهنگی. انقلابی تمام عيار ملی که اهدافش از هر انقلابی ديگر در جهان مردمی تر و صلح طلبانه تر و مترقی تر بود. انقلابی با اهدافی برداشته شده از مفاهيمی مدرن و برگرفته از فلسقه عقلی که کهنگی و چرک بر نمی دارد و با مجلس مقدس برخواسته از اراده مردمی پيوسته می تواند برگ و گل و ميوه بار آورد و ما را به سرمنزل مقصود که همانا رسيدن به آزادی، به احترامی شايسته نام ايرانی، يک جامعه سکولار آرمانی و رفاه و نيکبختی رهنمون گردد. اميد که چنين بادا! ... 1
هرگز نميرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبـت اسـت در جريـده ی عـالم دوام مـا
10 Kommentare:
گر حكم شود كه مست گيرند/در شهر هر آنچه هست گيرند
در شكنجهگاه
سرود پایداری زندانیان
پس آنگاه،
ديگر بار،
زندانبان مرا فراخواند.
آنگونه كه:
شب فرامیخواند خورشيد را
مرگ آواز میدهد زندگى را.
برآمدم!
از پيلهی دريدهی تنهائی.
او دشنامی بر لب داشت
من سرودى.
او زورقی نااستوار
در تُندبادى كه من بودم،
من خاراسنگی رَخشنده
در ظلمتى كه او بود.
من ستون
او تازيانه.
در دهان ِمن آواز ِآزادی بود
در جانم منش نیک.
بر گُردهام،
تصوير ِستمش را آفريد
و ستارهی ناخنها
بر انگشتانم خاموش شدند.
در آن كشتارگاه،
هيچ كَسَم يار نبود
مگر فروزانهئی در سينهام
كه حقيقت بود.
آدميزادهئى بود يا دیوزادى
آنكه سينهام را میشكافت
به جستار رازى خجسته؟
من فروافتادم
بى آنكه سرفرودآرم،
او سر فرود آورد
بى آنكه فروافتاده باشد.
*
برخاستم
فرو ريخت
چونان لاشهئی بىلنگر
در مرداب ِنومیدیاش.
مهر ماه ۱۳۶۲- تهران
***
mani@nevisa.de
برگرفته از «از سرزمین تلخ» دفتری از شعرهای مانی. سال ۱٣۶۴. آلمان میرزاآقاعسگری(مانی)
دوست داشتنی ترین سید عالم
شرمنده ام اما من نمیتوانم باور کنم در ایران بتوان خانواده ای را سمبل تمامیت ارضی معرفی نمود. در نظام سلطنتی ، خاندان شاه باید تعریفی از تاریخ و همبستگی کشور باشد و هیچ خانواده ای در ایران آنچنان قدمت تاریخی ندارد. اما اینکه در دوران شاه ارج و قرب ایرانیان در دنیا بسیار بیش از اینی بود که الان هست ، بیان حقیقت است . امیدوارم تلاش همه منتقدین حکومت بلاهت وقیح به بار نشیند چرا که باور دارم همه ما با تمام اختلافاتی که در دیدگاه هایمان داریم میتوانیم در کنار هم حکومتی ملی ، آزاد و پیشرو را ساخته و همدیگر را تحمل کنیم. تحمل عقائد مخالف بسیار ساده تر از تحمل آخوندهای دگم اندیش است
بـنده از ایـن مـقاله مـانـند مـقاله هـای دیگری که انـتخاب میـکـنید لـذت بـردم
امـا از این گـذشـته شـما کـجائید که پـیداتـون نیست ؟؟ ایـنقدر کار نـکنید بابا آدم با یه لـقمه نـون هـم ســیر میشه ؛) ـ
رضاشاه کبیر واقعآ به مملکت خدمت کرد
مشروطه را خوب توصيف كردي اما جالب اين است كه در زمان مشروطه عده اي وطن فروش پدرسوخته مشروطه را قبول نداشتند. درست مثل الان كه عده اي وطن فروش فراري و پدرسوخته اين انقلاب عظيم را قبول ندارند.
درود برشما دوست گرانقدر.راستش ادم باورش نمیشه تو این عصر ،خریت اینقدر بیداد کنه.راهی جز گفتن نیست باید حقایق را گفت.
ویـنسـتون گـرامی
قـدر زر زرگـر بـدانـد، قـدر ِ گــوهـر گــوهـری
مـردم ایـران لایـق این پـدر و پـسر نـبودنـد... هـنوز هـم نـیسـتند
ســید عـزیز
سـپاس از لـطفـت... خـوشـحال میـشم که بـهم ســر میـزنید
درود
مخلصيم و شما را دوست داريم . قدم رنجه فرموده بوديد! سپاسگزارم0
اغلب به ديدار خانه آباد اين گدا(!) سر ميزنم و از خوان آثارش بهره ميبرم0
زن
ما ک ی میشه از شر عقید ضد ملی مثل حزبالله و اصلاح طلب و کمونیسم بی وطن و منگولهلی کم ملی و بیشتر مذهبی راحت میشیم؟آخه مگه مردم ایران موش آزمایشگاهی هستند که هرکس از یکجاش یه مانیفستی بیرون میاره ومیخواد رو سر مردم بیاده کنه ؟
Kommentar veröffentlichen