12 Dezember 2005

اعلام هفته فرهنگ و هنر پاسارگاد

در پی پاسخ هيجان انگيز و دلگرم کننده هنرمندان و نويسندگان ايران به دعوت کميته نجات پاسارگاد و گرد آمدن انبوهی از آثار درخشان و افتخار برانگيز (شعر، موسيقی، تئاتر، و...) که همگی بر بنياد تحسين ارزش های انسانی و ملی آثار فرهنگی مجموعه پاسارگاد بوجود آمده اند، اين کميته هفته ی 29 آذر
تا 6 دی (20 تا 27 دسامبر) را، که شب «يلدا» در آغاز آن است، بعنوان «هفته هنر و ادبيات پاسارگاد» اعلام می دارد و در طی اين هفته، با همکاری صميمانه و وسيع رسانه های ميهن دوست ايرانی، اين آثار را به ديد و شنيد هم ميهنان خود در سراسر جهان می گذارد. يلدا، بلندترين شب زمستان هر سال در استوره های آغازين فرهنگ ايرانی شب زاده شدن خورشيد، نور، و «ميترا» يا «مهر»، خداوند عشق و دوستی و پايبندی به پيمان و نظم جهان، بوده است. در اين شب بلند خورشيد بدنيا می آيد تا از فردايش روزها بلندتر و نور بر ظلمت چيره تر شود. يلدا جشن فرهنگی پيروزی ما ايرانيان بر بدانديشی است. نويسندگان و هنرمندان سربلند ايران در هفته ای که خورشيد در آن زاده می شود، به پيروزی فرهنگی ِ ديگری می انديشند که از خاک پاسارگاد قد بر کشيده است. 1
در آن هفته به ديدار آثار نويسندگان و هنرمندان خود می نشينيم.1


کميته بين المللی نجات آثار دشت پاسارگاد


پاسارگاد يا سد سيوند

شکوه ميرزادگی


از هنگامی که کميته بين المللی نجات پاسارگاد تشکيل شده و مردمانی علاقمند به ميراث های بشری، و با عشق و شور به سرزمين خويش، به آن پيوسته اند، دو واقعيت در کنار هم در گفته ها و نوشته ها مطرح بوده است: يکی اين که «ما سد سيوند را نمی خواهيم، چرا که نمی خواهيم گذشته ما، و بخشی از گذشته بشريت، در آب درياچه ی آن غرق شود، بميرد و بپوسد»، و ديگری از سوی معدود کسانی بوده که، با زبانی گاه پرخاشگر و بيشتر مهربان، گفته و نوشته اند که «در اين ميان تکليف آن همه سرمايه ای که به پای سد سيوند ريخته شده چه می شود؟» 1
اين پرسش البته که پرسشی کاملا به جا است. مگر می شود که ميليون ها ميليون پول مردمان يک سرزمين را به دور ريخت؟ شوخی که نيست؛ اين پول ها، از جيب پيرزن يا پيرمردی بيرون آمده که پول گرم کردن خانه اش را ندارد، از مادر جوانی گرفته شده که برای خريد يک بطر شير بچه اش لنگ است، از دانشجويي گرفته شده که امکان پرداخت هزينه های کتاب های درسی اش را هم ندارد، از تک تک افراد آن جامعه ـ کشاورز و معلم و کارگر و صنعتکار و ... ـ گرفته شده است. 1
البته که ممکن است خيلی از اين «ميليون ها» روزانه در آن مملکت به هدر رود، بخشيده شود، و يا حتی آتش زده شود. اما هرکس مسئول هر آنچه هايی است که می کند و، در نتيجه، منی که ـ به عنوان يک فرد از آن سرزمين و به عنوان يک فرد از کل بشريت ـ می گويم: «نبايد اين سد آبگيری شود چرا که پاسارگاد را آب خواهد برد» بايد جوابگوی همه ی آنهايي باشم که يک ريال يک ريالشان در آن سد ريخته شده است. آن که دلش برای سرزمين اش و برای مردمان سرزمين اش می تپد، نمی تواند به خواست ها و نيازهای اين مردم بی توجه باشد. 1
اکنون، در آغاز قرن بيست و يکم، ديگر می توان بدون هيچ ترديدی پذيرفت که خواست ها و نيازهای مردم مجموعه ای است از منافع مادی و معنوی آن ها؛ از يک سو تمام تاريخ گفتاری و نوشتاری و ديداری بشر انباشته شده است از قصه ها و توضيحات و شرح جنگ هايي که بر سر اين منافع در گرفته است و پيروزی هايي که نتيجه ی شکست ديگرانی از همين مردمان نبوده است. انسان به خاطر منافع مادی جنگيده تا رودی، دريايي، زمينی، شهری، گنجی و نانی را بدست آورد؛ جنگيده و جان گرفته و جان باخته تا زندگی و ثروتی بهتر و بيشتر داشته باشد؛ اما، از سويی ديگر، او خيلی بيشتر تلاش کرده است تا از زندانی بودن در تن يک جانور دو پا، به آزادی در تن يک انسان عاقل و بالغ برسد؛ از وحش گذشته است تا به تعريف و تفسير مفاهيمی از آزادی و استقلال و عدالت و برابری و حقوق بشر دست يابد. و برای آسايش و آرامش و سلامت خود (به جای جنگ) به کشف و اختراع آتش و برق و پرواز و تصوير و دی.ان.ای ـ و اکنون هم، به مبارکی، به «استم سل» ـ برسد. 1
و يک چنين انسانی بی ترديد، و به لحاظ همين تکامل تاريخی و اين همه پيشرفت شگرف، حق دارد که به نيازهای مادی و معنوی خويش ـ هر دو و همزمان ـ بيانديشد؛ نيازهايي که ديگر حتی محدود به يک سرزمين خاص يا ملتی خاص نيستند. و اين همه ی اعتبار انسان در جهان نو است. اين گونه که بنگريم، در می يابيم آن که به سرزمينی می انديشد که احتمالا زادگاهش، وطنش، يا پرورشگاهش است بايد که مردم آن سرزمين را به عنوان تکه ای، يا بخشی از بشريتی ببنيد که در سراسر سياره ی ما وطن دارد؛ تکه ای از بشريتی که حق دارد و بايد که ـ همچون بقيه ی اين پيکر ـ به نيازهای مادی و معنوی خويش به يک سان فکر کند. 1
و چنين است که اکنون، در آغاز قرن بيست و يکم، دور از عقل و خرد بشر امروز است که ما پاسخگويی به نيازهای مادی را در همه شرايط بر نيازهای معنوی خود برتری دهيم؛ همانطور که دور از خرد است اگر بر برج عاجی عرفان گونه بنشينيم و بگوييم که تکه پوستی هم ما را بس است و نان جويي هم کفافمان می دهد؛ امروزه همانقدر که بودن در قالب «بايزيد بسطامی» دور از ذهن است، تبديل شدن به «ميداس شاه» هم تنها در خيال می گنجد. 1
اينگونه است که اکنون بايد که تعادل و توازنی ظريف و منطقی در کارهای ما بر قرار شود. همانگونه که سهل انگارانه و حتی احمقانه است اگر بی دليل بگوييم بياييد سدی چند ميليون دلاری يا حتی ريالی را خراب کنيم تا، به قول بعضی ها، چهارتا کاسه و کوزه را نجات دهيم؛ کاری سبکسرانه و غيرمسئولانه است اگر چنان سدی را به مرحله ی آبگيری برسانيم و گنجينه ای از فرهنگ ملی و بشری را نابود کنيم..1
اما، متآسفانه و بهر حال، اين اتفاق افتاده است: در دشت گسترده ی پاسارگاد سدی ساخته شده که ميليون ها پول از بودجه مردمان ما را فرو بلعيده است و اگر آبگيری شود و شروع به کار کند، گنجينه های بسيار مهمی از فرهنگ بشری را (که فقط کاسه و کوزه نيست و اکنون وجودشان اثبات شده) ويران می کند. پس، در چنين «وضع موجود» ی، بايد چه کرد؟
من به عنوان يکی از اعضای خانواده بشری، و به عنوان يکی از مردمانی که عاشق آن تکه از سياره ی زمين هستم که زادگاه و پرورشگاه من بوده، همزمان با تاکيد چندباره ی پيشنهاد انصراف هميشگی از آبگيری سد سيوند، به راه حلی رسيده ام که می خواهم آن را با همگان در ميان بگذارم؛ راه حلی که ـ در نگاه من ـ هم پاسارگاد را، با همه ی آنچه که در آن و در دل دشت آن خفته، سالم نگاه می دارد و هم جلوی زيانی را می گيرد که به دليل متوقف کردن و غيرقابل استفاده شدن سد نصيب مردمان ما خواهد شد؛ زيانی که در اصل بر اثر سهل انگاری و بی توجهی گروهی آفريده شده است. اين راه حل بسيار ساده است؛ به آن توجه کنيد و اگر قبولش می کنيد برای انجامش تلاش کنيد:1


پيشنهاد برای نجات پاسارگاد

و بازگشت هزينه های سد سيوند :1
الف: ساختن سد سيوند در همين مرحله که هست متوقف شده و پول ديگری برای تکميل آن خرج نشود.1
ب: به طور رسمی اعلام شود که هيچ گاه از آن به عنوان سد استفاده نخواهد شد.1
پ: بر پيشانی آن و به همه ی زبان های دنيا نوشته شود:1
اين سد نيمه تمام ماند
تا آثار فرهنگی، ملی و بشری پاسارگاد محفوظ بماند.1
و آنگاه، از همين فردا، سازمان ميراث فرهنگی و گردشگری اين سد نيمه تمام را برای تماشای مردمان بگذارد و برای بازديد اين اثر ِ (که از لحظه توقف ارزشی تاريخی خواهد يافت) مثل آثار باستانی ديگر که در موزه ها هست بليت بفروشد.1
مطمئن هستم که تا پاسارگاد هست، و ايران هست (که آرزوی همه ی ما جاودانگی آن است)، هر توريستی که از آن محل می گذرد با عشق به ديدار اين سد نيمه تمام خواهد رفت. به خصوص آن هايي که به عشق ديدار آثار باستانی تخت جمشيد و پاسارگاد از سراسر جهان به آنجا می روند به راحتی حاضرند برای تماشای سدی که به پاس احترام به ارزش های معنوی بشری ناتمام مانده است چند دلاری خرج کنند.1

ما، با اين ترفند، به چند نتيجه خواهيم رسيد: 1

پاسارگاد را، با همه ی آنچه که در آن و در زير آن است حفظ کرده ايم.1 - *
چندين و چند برابر (و در سال های آتی صدها برابر) هزينه سد را به دست خواهيم آورد.
1 -*

به مردم جهان خواهيم گفت که ما ايرانی ها، همچون اجداد در پاساردگاد خفته خود، مردمانی - *

متمدن هستيم و سدی بزرگ را برای حفظ آثار فرهنگی مان نيمه تمام می گذاريم. ما آن را هم خراب نمی کنيم، چرا که کار ما نيز چون آنان آبادانی است نه ويرانگری.1

هشتم دسامبر 2005 - کلرادو

3 Kommentare:

Anonym hat gesagt…

پیشنهاد جالبی ست.هرچند هیچکدام از طرحهای آخوندها به اتمام نمیرسد اما میترسم این یکی چون زمینه ساز نابودی بخشی از آثار ملی و بازگوکننده هویت ماست را به اتمام برسانند
بهرحال مممنون از پرداختن به چنین مسائلی
حتما در آن روزها در هر جا که باشیم اقدامی خواهیم کرد تا اگر پیش فرزندانمان بابت این انقلاب شرمنده ایم لااقل نزد اجداد خود رو سفید شویم

Anonym hat gesagt…

قدر قدرت

دوش ديدم من که اهريمن از ايران ميرود
ديو شر و فتنه و تزوير از ايران ميرود

آن خديوکين وخشم و خفت و خواری که داشت
بر زبان لاحول و زير دست قرآن ميرود

آنکه جهلش را چو شمش زر به ابله ميفروخت
با ردا و جبه بر تن همچو پالان ميرود

آن تبه ساز شعور و عقل و احساس و خرد
با سپاهی از الاغ بالدار و شاخداران ميرود

آنکه تنبانش علم بر حفظ ايمان مينمود
ديدمش بيچاره خود بی بند تنبان ميرود

در پس شاهی که خيرش غير اوباشش نديد
رهبر فرزانه هم با کون عريان ميرود

آن قدر قدرت که گوزش هر درختی می شکست
چون سگی شل بود و غمگين و پريشان ميرود

آنکه با حکم حکومت اخته هر خرمينمود
خويش هم بی خايه و مجروح و نالان ميرود

آنکه از خونخواری و خون ريختن سيری نداشت
چوب در کونش ز مردم بود و گريان ميرود

آنکه از يک جو ز عقل و از خرد بی بهره بود
چون شتر کف بر دهان راه بيابان ميرود

خر چو آمد تا بسوی شاه ارشادی کند
ديدمش اوهم که از وعظش پشيمان ميرود

seyedaligeda hat gesagt…

: چه خوش گفتی اروند جان که

رهبر فرزانه هم با چوب نيم سوخته و خاک ارّه در کون ميرود