ايران و ايرانزمين
داريوش بزرگ در سنگنبشتهاش كه حوالی سال ٥٢٠ قبل از ميلادِ مسيح بردلِ كوه بَغ اِستون (بِی اِستون) نقش كرده، خودش را «هخامنشی، پارسَهئی، اَيرِيّهئی» ناميده است؛ يعنی از قبيلهی هخامنش، از منطقهی پارس، از قوم آريا.1
و«اَيرِيّه» كه اكنون «آريا» تلفظ میشود اسم مفرد است، و جمعِ آن در زمان ساسانی «اَيران» تلفظ میشده است. شاپور بزرگِ ساسانی در سنگنبشتهاش خويشتن را شاهِ اَيران و اَناَيران ناميده است. اناَيران
و«اَيرِيّه» كه اكنون «آريا» تلفظ میشود اسم مفرد است، و جمعِ آن در زمان ساسانی «اَيران» تلفظ میشده است. شاپور بزرگِ ساسانی در سنگنبشتهاش خويشتن را شاهِ اَيران و اَناَيران ناميده است. اناَيران
بهمعنای «غير اَيران» میباشد كه تلفظ امروزينش «غيرآريان» است. «انايران» اقوام غيرآريائی درون مرزهای كشورِ ساسانی بودهاند.1
سرزمينِ محل سكونت اَيران در هزارهی اول قبل از مسيح از حدِ سيردريا و جنوب درياچهی آرال و نيز كوهستانهای شرقی بلوچستان شروع میشده، و در عبور از تركمنستان و ايرانِ كنونی به جنوب كوههای قفقاز و نواحی شرقی درياچهی وان و ماورای غربی كوهستانهای زاگروس ختم میشده است. همهی اين سرزمينها را «اَيرِيّه وائی جا» (آريا+ نشسته+ جايگاه) میگفتهاند، كه معنايش «محل سكونت آريا» است. اين عبارت به زبان امروزی میشود «ايرانزمين». آنچه اكنون كشورهای تاجيكستان و ازبكستان و تركمنستان و افغانستان و ايران و همچنين بلوچستانِ پاكستان و كردستان تركيه و عراق را تشكيل میدهند، از ديرگاهانِ تاريخ تا برافتادنِ شاهنشاهی ساسانی «ايرانزمين» بودهاند. در اين سرزمينها هيچ قومِ ديگری جز شاخههای قوم ايرانی ساكن نبودهاند (نيمهی غربی خوزستانِ كنوی كه سرزمينِ بومی قوم خوزی بوده استثناء است).1
اسنادی كه بهشكل سنگنبشته و گِلنبشته از زمانهای ديرينه برای ما برجا ماندهاند و در يكسدهی اخير بههمت و تلاشِ بزرگانی به زبانِ امروزی بازنويسی شده و در اختيار ما قرار گرفتهاند نشان میدهند كه شاخههای قومِ ايرانی در نيمههای هزارهی اول قبل از مسيح عبارت بودهاند از: باختريان در
سرزمينِ محل سكونت اَيران در هزارهی اول قبل از مسيح از حدِ سيردريا و جنوب درياچهی آرال و نيز كوهستانهای شرقی بلوچستان شروع میشده، و در عبور از تركمنستان و ايرانِ كنونی به جنوب كوههای قفقاز و نواحی شرقی درياچهی وان و ماورای غربی كوهستانهای زاگروس ختم میشده است. همهی اين سرزمينها را «اَيرِيّه وائی جا» (آريا+ نشسته+ جايگاه) میگفتهاند، كه معنايش «محل سكونت آريا» است. اين عبارت به زبان امروزی میشود «ايرانزمين». آنچه اكنون كشورهای تاجيكستان و ازبكستان و تركمنستان و افغانستان و ايران و همچنين بلوچستانِ پاكستان و كردستان تركيه و عراق را تشكيل میدهند، از ديرگاهانِ تاريخ تا برافتادنِ شاهنشاهی ساسانی «ايرانزمين» بودهاند. در اين سرزمينها هيچ قومِ ديگری جز شاخههای قوم ايرانی ساكن نبودهاند (نيمهی غربی خوزستانِ كنوی كه سرزمينِ بومی قوم خوزی بوده استثناء است).1
اسنادی كه بهشكل سنگنبشته و گِلنبشته از زمانهای ديرينه برای ما برجا ماندهاند و در يكسدهی اخير بههمت و تلاشِ بزرگانی به زبانِ امروزی بازنويسی شده و در اختيار ما قرار گرفتهاند نشان میدهند كه شاخههای قومِ ايرانی در نيمههای هزارهی اول قبل از مسيح عبارت بودهاند از: باختريان در
باختريه (تاجيكستان و شمالشرق افغانستانِ كنونی)، سگاهای هومكار در سگائيه (شرقِ ازبكستانِ كنونی)، سُغديان در سغديه (جنوب ازبكستان كنونی)، خوارزميان در خوارزميه (شمال ازبكستان و شمالشرق تركمنستانِ كنونی)، مرغزيان در مرغوه يا مرو (جنوبغرب ازبكستان و شرق تركمستان كنونی)، داهه در مركز تركمستان كنونی، هَرَيويان در هَرَيوَه يا هرات (غرب افغانستان كنونی)، دِرَنگِيان در درنگيانه يا سيستان (غرب افغانستان كنونی و شرق ايران كنونی)، مكائيان در مكائيه يا مَككُران (بلوچستانِ ايران و پاكستان كنونی)، هيركانيان در هيركانيا يا گرگان (جنوبغربِ تركمنستان كنونی و شمال ايرانِ كنونی)، پَرتُوَهئيان در پارتيه (شمالشرق ايران كنونی)، تپوريان در تپوريه يا تپورستان (گيلان و مازندران كنونی)، آريازَنتا در اسپدانه در مركزِ ايرانِ كنونی، سگاهای تيزخود در الانيه يا اران (آذربايجان مستقل كنونی)، آترپاتيگان در آذربايجان ايرانِ كنونی، مادايَه در ماد (غرب ايرانِ كنونی)، كُردوخ در كردستانِ پارهشدهی كنونی، پارسَی در پارس و كرمانِ كنونی، اَنشان در لرستان و شمال خوزستان كنونی. قبايلی كه در تاريخ با نامهای مانناها، لولبیها، گوتیها، و كاشیها شناسانده شدهاند و در مناطق غربی ايران ساكن بودهاند تيرههائی از شاخههای قوم ايرانی بودهاند كه زمانی برای خودشان اتحاديههای قبايلی و اميرنشين داشتهاند، و سپس در پادشاهی ماد ادغام شدهاند.1
در نيمهی غربی خوزستانِ كنونی قومِ ديرينهی خَوْجِيّه ساكن بودهاند كه نژاد و زبانِ ويژهی خودشان را داشتهاند، و به غلط عيلامی ناميده میشوند (عيلام يك واژهی سامی است كه شكل درستش «عيلائيم» است، و اسم جمع است، و معنايش میشود: «بالائیها»، يعنی مردم سرزمينهای بالائی. اين نامی بوده كه آشوریها به مردم كشورِ خوجيه داده بودهاند؛ همچنان كه مردم فراسوی غربی رود فرات را «عَبرائيم» میناميدهاند، يعنی «آنسوئیها»). خَوْجِيان را در زمان ساسانی «خوزيان» میناميدند. نقشهائی كه از شاهان و بزرگانِ خَوْجی (خوزی) برروی سنگهای كوهستان برجا مانده است نشان میدهد كه آنها يك قوم نسبتًا كوتهاندامِ تيرهپوستِ نسبتا پهنبينی بودهاند، كه شايد همانندشان را در تيرهپوستانِ بلوچستان و بوشهر میتوان ديد.1
پس «ايران»، در اصلْ، اسم قوم بوده نه اسم سرزمين؛ و سرزمينِ قومی آنها «ايرانزمين» است. ولی بعدها دراثر تحولاتی كه در زبان و معنای واژهها رخ داده «ايران» همان معنای نوينی يافته كه در شاهنامهها آمده است. امروز وقتی ما میگوئيم «ايران»، فقط يك معنای مشخص و شناختهشده را درنظر داريم؛ و آن يك كشور با مرزهای معينی است كه اقوامِ چندی از آريائی و ترك و عرب و جز آنها درآن میزيند كه همه ايرانیاند، و ايران ملك مشاع همهشان است. اختلاط نژادها و زبانها نيز با گذشت زمانها و در جريان رخدادها به حدی در ايران رخ داده كه بازشناسی ريشهی قومی و نژادی جماعات بشری ساكن در بسياری از مناطق ايران ناممكن است؛ مثلا عربهائی كه پس از فتوحات عرب وارد ايران شدند و در مناطق همدان و پارس و اسپهان و ری و خراسان و بلخ و سغد و گرگان و سيستان و كرمان و قزوين جاگير شدهاند بيش از هزارسال است كه زبانشان فارسی است. همينگونهاند تركانی كه در قرنهای پنجم تا هفتم هجری در خزشهای اوغوزها و مغولها وارد ايران شدند. و همينگونهاند يونانیهائی كه همراه اسكندر مقدونی به ايران آمدند. خوزیها و بخشهای بزرگی از جماعات اسرائيلی (يهودان سابق) نيز همين سرنوشت را داشتهند. ازاينرو فارسیزبانهای ايران به ريشههای قومی و نژادی متعددی تعلق دارند، و امروزه زبان واحدی آنها را از تاجيكستان تا همدان به يكديگر پيوند میدهد. وضعيتِ تركزبانان آذربايجان نيز به همينگونه است، و پائينتر به آنها اشاره خواهيم داشت.1
زبان فارسی كنونی بازماندهی تحوليافتهی زبانِ مشتركِ ديرينهی شاخههای قوم ايرانی است. داريوشِ بزرگ در سنگنبشتهی بی اِستون، كه به گويش پارسی است، تأكيد میكند كه من نسخهی اين نبشتهها را به زبان آرِيَّهئی هم بر چرم و بر پوست نگاشتهام. و اين نشان میدهد كه زبانِ آريهئی (يعنی آريائی) در زمان هخامنشی زبان مشتركِ مراوداتی همهی شاخههای قوم ايرانی بوده است، و داريوش بزرگ نسخههائی از نوشتههای بی استون را بر روی پوست آهو و چرم گاو به اين زبانِ همهفهم نگاشته و به مناطقِ مختلف فرستاده است.1
شاخههای متعدد قومِ ايرانی دارای زبان مشترك با گويشهای متعدد بودهاند، و مفردات مشتركِ اساسیشان تا امروز درميان گويشهای بازماندهی كنونی برجا مانده است، همچون: آب، نان، راه، آسمان، زمين، خِشت، ديوار، جا، روز، شب، ماه، ستاره، شماره، خشك، تر، نزديك، دور، دين، نماز، خدا، زور، نام، دست، پا، سر، چشم، گوش، گاو، اسب، خر، چرم، پوست، درخت، سرما، گرما، و هزاران مفرداتِ مشترك ديگر شامل عددها و رنگها، كه يادگار هزاران سال پيش ازاين است، و نزد فارسیزبانهائی كه گويش محلی خودشان را برای هميشه ازدست دادهاند همان است كه نزد بلوچ پاكستانی و تاجيك تاجيكستانی و ازبكستانی يا لارستانی و لرستانی. آنچه زبان ايرانی و شاخههايش را از زبانهای غير ايرانی همچون عربی و تركی متمايز میكند، اشتراكِ همهی گويشهای ايرانی در مفرداتِ اساسیئی است كه ميراث هزارانسالهی آنها است. مردمی كه از ديرزمانِ تاريخ دارای اين هزاران مفردات مشترك بودهاند و هنوز هم هستند، اكنون با هر گويشی كه سخن میگويند، زبانشان ريشهی واحدی دارد با گويش مشخص محلی خودش؛ مثلا زبان ايرانی گويش تبری، زبان ايرانی گويش بلوچی، زبان ايرانی گويش پارسی (كه اكنون فقط در لارستان مانده است)، زبان ايرانی گويش كردی، زبان ايرانی گويش آذربايجانی (كه اكنون فقط در منطقهی كوچكی مانده است). بسياری از گويشهای زبان ايرانی نيز ازبين رفته و نابود شدهاند؛ مثلا گويشهای سغدی و خوارزمی كه تا اواخر سدهی چهارم هجری در سغد و خوارزم زنده بوده، از قرن پنجم هجری كه جماعات بزرگ تركان به درون سغد و خوارزم خزيدند، همراه با پاكسازيهای گستردهی قومی توسط تركهای خزنده و تشكيل حاكميت تركان در سغد و خوارزم، ازبين رفت، و تركان جای بوميان را گرفتند كه داستان اندوهباری دارد شبيه داستان بوميان آناتولی و تركهای خزنده از قرن پنجم هجری به بعد؛ كه آخرينش فاجعهی كشتارِ ارمنیها توسط تركان عثمانی است. همين وضعيت نيز در اران و آذربايجان توسط تركانِ خزنده پيش آمد كه اوجش پس از تشكيل دولتِ قزلباشان صفوی است؛ تا جائی كه امروزه از بوميان اين سرزمينها فقط نشانههائی در گوشه وكنار باقی مانده است؛ و كسی كه تاريخ را نخوانده باشد میپندارد كه اران و آذربايجان هميشه تركنشين بودهاند.1
از آترپاتيگان تا آذربايجان
آذربايجان نامش را از قبيلهی كهنِ «آترپاتيگان» گرفته است. «آتر» كه تلفظ اوستائی و ديرينهی «آذر» است يكی از خدايان كهنِ ايرانیها بوده و معنايش فروغ آتش است. و «پاتيگ» معنايش نگهبان و پرستنده است كه به عربی میشود «متولي». تلفظ نوترش «پاديگ» است، و از همينجا اصطلاحِ ارتشی «پاديگان» آمده است كه اكنون «پادگان» گوئيم (پادگان البته صفتِ جمع برای آدم است نه اسمِ مكان؛ ولی اكنون به اسم مكان تبديل شده است). قبيلهی آترپاتيگان در تشكيل دولت ماد نقش داشته، و سرزمينش از آغاز تشكيل سلطنت مادها بخش شمالی دولت ماد را تشكيل میداده است. مشهورترين فردی از اين قبيله كه ما در تاريخ میشناسيم ولی فقط صفتش را میدانيم و از نامش خبر نداريم، آن آترپاتيگِ معروف است كه وقتی اسكند مقدونی به ايران حمله كرد او خردمندانه تبعيت از اسكند را پذيرفت و مردم سرزمينش را از تجاوز يونانیها نجات داد، و فرمانروای خودمختار منطقهی خودش شد و منطقهاش نامِ قبيلهئی «آترپاتيگان» را حفظ كرد. آترپاديگان بعدها بهشكل «آذرپاديگان» و سپس «آذرپايگان» درآمد، و عربهای مسلمان آنرا «آذربايجان» گفتند.1
قبيلهی آذرپايگان كه میگفتند تبارشان به منوچهر میرسد، در زمان ساسانی طبقهی (كاستِ) باتقدسِ «مَغان» (مَغها/ روحانيون) را تشكيل دادند و ادعا كردند كه زرتشت ازآنها و نوادهی منوچهر بوده است. مغان در زمان ساسانی بردستگاه دينی ايران تسلط يافته دين زرتشت را تحريف و تخريب كردند، و آئينهای باستانی خودشان را در مناطق مختلف ايران ترويج كردند، و خودشان متوليان آذرگاههای (آتشكدههای) سراسر ايران شدند. بزرگترين و مقدسترين آذرگاهِ ساسانی كه يادگار دوران بسيار ديرينه بوده در منطقهی اينها دائر بود، و بقايای ويرانههايش گويا همان است كه «تخت سليمان» ناميده میشود.1
در نيمهی غربی خوزستانِ كنونی قومِ ديرينهی خَوْجِيّه ساكن بودهاند كه نژاد و زبانِ ويژهی خودشان را داشتهاند، و به غلط عيلامی ناميده میشوند (عيلام يك واژهی سامی است كه شكل درستش «عيلائيم» است، و اسم جمع است، و معنايش میشود: «بالائیها»، يعنی مردم سرزمينهای بالائی. اين نامی بوده كه آشوریها به مردم كشورِ خوجيه داده بودهاند؛ همچنان كه مردم فراسوی غربی رود فرات را «عَبرائيم» میناميدهاند، يعنی «آنسوئیها»). خَوْجِيان را در زمان ساسانی «خوزيان» میناميدند. نقشهائی كه از شاهان و بزرگانِ خَوْجی (خوزی) برروی سنگهای كوهستان برجا مانده است نشان میدهد كه آنها يك قوم نسبتًا كوتهاندامِ تيرهپوستِ نسبتا پهنبينی بودهاند، كه شايد همانندشان را در تيرهپوستانِ بلوچستان و بوشهر میتوان ديد.1
پس «ايران»، در اصلْ، اسم قوم بوده نه اسم سرزمين؛ و سرزمينِ قومی آنها «ايرانزمين» است. ولی بعدها دراثر تحولاتی كه در زبان و معنای واژهها رخ داده «ايران» همان معنای نوينی يافته كه در شاهنامهها آمده است. امروز وقتی ما میگوئيم «ايران»، فقط يك معنای مشخص و شناختهشده را درنظر داريم؛ و آن يك كشور با مرزهای معينی است كه اقوامِ چندی از آريائی و ترك و عرب و جز آنها درآن میزيند كه همه ايرانیاند، و ايران ملك مشاع همهشان است. اختلاط نژادها و زبانها نيز با گذشت زمانها و در جريان رخدادها به حدی در ايران رخ داده كه بازشناسی ريشهی قومی و نژادی جماعات بشری ساكن در بسياری از مناطق ايران ناممكن است؛ مثلا عربهائی كه پس از فتوحات عرب وارد ايران شدند و در مناطق همدان و پارس و اسپهان و ری و خراسان و بلخ و سغد و گرگان و سيستان و كرمان و قزوين جاگير شدهاند بيش از هزارسال است كه زبانشان فارسی است. همينگونهاند تركانی كه در قرنهای پنجم تا هفتم هجری در خزشهای اوغوزها و مغولها وارد ايران شدند. و همينگونهاند يونانیهائی كه همراه اسكندر مقدونی به ايران آمدند. خوزیها و بخشهای بزرگی از جماعات اسرائيلی (يهودان سابق) نيز همين سرنوشت را داشتهند. ازاينرو فارسیزبانهای ايران به ريشههای قومی و نژادی متعددی تعلق دارند، و امروزه زبان واحدی آنها را از تاجيكستان تا همدان به يكديگر پيوند میدهد. وضعيتِ تركزبانان آذربايجان نيز به همينگونه است، و پائينتر به آنها اشاره خواهيم داشت.1
زبان فارسی كنونی بازماندهی تحوليافتهی زبانِ مشتركِ ديرينهی شاخههای قوم ايرانی است. داريوشِ بزرگ در سنگنبشتهی بی اِستون، كه به گويش پارسی است، تأكيد میكند كه من نسخهی اين نبشتهها را به زبان آرِيَّهئی هم بر چرم و بر پوست نگاشتهام. و اين نشان میدهد كه زبانِ آريهئی (يعنی آريائی) در زمان هخامنشی زبان مشتركِ مراوداتی همهی شاخههای قوم ايرانی بوده است، و داريوش بزرگ نسخههائی از نوشتههای بی استون را بر روی پوست آهو و چرم گاو به اين زبانِ همهفهم نگاشته و به مناطقِ مختلف فرستاده است.1
شاخههای متعدد قومِ ايرانی دارای زبان مشترك با گويشهای متعدد بودهاند، و مفردات مشتركِ اساسیشان تا امروز درميان گويشهای بازماندهی كنونی برجا مانده است، همچون: آب، نان، راه، آسمان، زمين، خِشت، ديوار، جا، روز، شب، ماه، ستاره، شماره، خشك، تر، نزديك، دور، دين، نماز، خدا، زور، نام، دست، پا، سر، چشم، گوش، گاو، اسب، خر، چرم، پوست، درخت، سرما، گرما، و هزاران مفرداتِ مشترك ديگر شامل عددها و رنگها، كه يادگار هزاران سال پيش ازاين است، و نزد فارسیزبانهائی كه گويش محلی خودشان را برای هميشه ازدست دادهاند همان است كه نزد بلوچ پاكستانی و تاجيك تاجيكستانی و ازبكستانی يا لارستانی و لرستانی. آنچه زبان ايرانی و شاخههايش را از زبانهای غير ايرانی همچون عربی و تركی متمايز میكند، اشتراكِ همهی گويشهای ايرانی در مفرداتِ اساسیئی است كه ميراث هزارانسالهی آنها است. مردمی كه از ديرزمانِ تاريخ دارای اين هزاران مفردات مشترك بودهاند و هنوز هم هستند، اكنون با هر گويشی كه سخن میگويند، زبانشان ريشهی واحدی دارد با گويش مشخص محلی خودش؛ مثلا زبان ايرانی گويش تبری، زبان ايرانی گويش بلوچی، زبان ايرانی گويش پارسی (كه اكنون فقط در لارستان مانده است)، زبان ايرانی گويش كردی، زبان ايرانی گويش آذربايجانی (كه اكنون فقط در منطقهی كوچكی مانده است). بسياری از گويشهای زبان ايرانی نيز ازبين رفته و نابود شدهاند؛ مثلا گويشهای سغدی و خوارزمی كه تا اواخر سدهی چهارم هجری در سغد و خوارزم زنده بوده، از قرن پنجم هجری كه جماعات بزرگ تركان به درون سغد و خوارزم خزيدند، همراه با پاكسازيهای گستردهی قومی توسط تركهای خزنده و تشكيل حاكميت تركان در سغد و خوارزم، ازبين رفت، و تركان جای بوميان را گرفتند كه داستان اندوهباری دارد شبيه داستان بوميان آناتولی و تركهای خزنده از قرن پنجم هجری به بعد؛ كه آخرينش فاجعهی كشتارِ ارمنیها توسط تركان عثمانی است. همين وضعيت نيز در اران و آذربايجان توسط تركانِ خزنده پيش آمد كه اوجش پس از تشكيل دولتِ قزلباشان صفوی است؛ تا جائی كه امروزه از بوميان اين سرزمينها فقط نشانههائی در گوشه وكنار باقی مانده است؛ و كسی كه تاريخ را نخوانده باشد میپندارد كه اران و آذربايجان هميشه تركنشين بودهاند.1
از آترپاتيگان تا آذربايجان
آذربايجان نامش را از قبيلهی كهنِ «آترپاتيگان» گرفته است. «آتر» كه تلفظ اوستائی و ديرينهی «آذر» است يكی از خدايان كهنِ ايرانیها بوده و معنايش فروغ آتش است. و «پاتيگ» معنايش نگهبان و پرستنده است كه به عربی میشود «متولي». تلفظ نوترش «پاديگ» است، و از همينجا اصطلاحِ ارتشی «پاديگان» آمده است كه اكنون «پادگان» گوئيم (پادگان البته صفتِ جمع برای آدم است نه اسمِ مكان؛ ولی اكنون به اسم مكان تبديل شده است). قبيلهی آترپاتيگان در تشكيل دولت ماد نقش داشته، و سرزمينش از آغاز تشكيل سلطنت مادها بخش شمالی دولت ماد را تشكيل میداده است. مشهورترين فردی از اين قبيله كه ما در تاريخ میشناسيم ولی فقط صفتش را میدانيم و از نامش خبر نداريم، آن آترپاتيگِ معروف است كه وقتی اسكند مقدونی به ايران حمله كرد او خردمندانه تبعيت از اسكند را پذيرفت و مردم سرزمينش را از تجاوز يونانیها نجات داد، و فرمانروای خودمختار منطقهی خودش شد و منطقهاش نامِ قبيلهئی «آترپاتيگان» را حفظ كرد. آترپاديگان بعدها بهشكل «آذرپاديگان» و سپس «آذرپايگان» درآمد، و عربهای مسلمان آنرا «آذربايجان» گفتند.1
قبيلهی آذرپايگان كه میگفتند تبارشان به منوچهر میرسد، در زمان ساسانی طبقهی (كاستِ) باتقدسِ «مَغان» (مَغها/ روحانيون) را تشكيل دادند و ادعا كردند كه زرتشت ازآنها و نوادهی منوچهر بوده است. مغان در زمان ساسانی بردستگاه دينی ايران تسلط يافته دين زرتشت را تحريف و تخريب كردند، و آئينهای باستانی خودشان را در مناطق مختلف ايران ترويج كردند، و خودشان متوليان آذرگاههای (آتشكدههای) سراسر ايران شدند. بزرگترين و مقدسترين آذرگاهِ ساسانی كه يادگار دوران بسيار ديرينه بوده در منطقهی اينها دائر بود، و بقايای ويرانههايش گويا همان است كه «تخت سليمان» ناميده میشود.1
مشهورترين «مَغپتهاي» (مؤبدهاي/ روحانيونِ) ساسانی از همينها بودهاند، و مؤبد كرتير (خشنترين و متعصبترين روحانی تاريخ ساسانی) نيز از همينها بوده است، كه سنگنبشتهاش سخن از »نصرت به رعب» میگويد و برخودش میبالد كه آئينهای مغان، ازقبيل ازدواجِ محارم و در معرضِ لاشخوران نهادنِ لاشهی مردگان، را با زور و خشونت در ايران ترويج كرده است. جنبش مزدكِ پارسی نيز يكی از اهدافِ اعلانشدهاش آزاد كردن دستگاه دينی از دستِ همين مؤبدهای واپسگرا، و پالايش دين زرتشت از آئينهای خرافاتی مغان، و برچيدنِ دستگاه ستمگرانهی اوقافِ آذرگاهها بود (كه داستانش دراز است). سرزمين اصلی مغانِ آترپاتيگ را بايد در همان جائی جستجو كرد كه بعدها موغان و موقان شده است.1
آذربايجان در سلطهی قبايل مهاجر عرب
مرزبانی آذربايجان و اران تا سال ٢٢ هجری دردستِ اسپندياد فرخزاد (برادر رستم فرخزاد) بود. اين همان مردی است كه رستم فرخزاد آن نامهی معروف را برايش نوشت و موضوع بیتدبيری شاه يزدگرد در برخورد با خزش عربها به درون عراق و فرجامِ اندوهباری كه برای ايران پيشبينی میكرد را با او درميان نهاد (همان نامهئی كه طبری در تاريخش و فردوسی در سرودههايش آورده است). او يك برادری داشت بهنامِ بهرام فرخزاد كه معاونش در ادارهی امور آذربايجان بود. اسپندياد در يك نبرد بزرگی بهسال ٢٢ هجری دركنار يكی از افسران پهلوی بهنام زينبدی درمنطقهی واجرود با عربها مقابله كرده بود ولی شكست يافته بهآذربايجان برگشته بود. عربان در آخرين سال زندگی عمر ابن خطاب به آذربايجان لشكر كشيدند. اسپندياد با همهی توانش از آذربايجان دفاع كرد ولی سرانجام شكست يافته اسير شد. بعد ازآن برادرش بهرام فرخزاد از هستی آذربايجان دفاع كرد، و او نيز شكست يافت. پس ازآن اسپندياد كه در اسارت عرب بود باجگزاری بهعرب را پذيرفت؛ و مرزبانی آذربايجان طبق قراردادی به او بازپس داده شد. نوشتهاند كه اسپندياد و برادرش جنگهای بسيار سختی با عربها كردند، و اسپندياد سپس با حذيفه ابن يمان (فرمانده عرب) صلح كرد و پذيرفت كه سالانه هشتصد هزار درهم باج بپردازد مشروط برآنكه كسی از مردم آذربايجان به بردگی گرفته نشود، كسی كشته نشود، به دين مردم تعرض نشود، هيچ آتشكدهئی خاموش نگردد. مقاومتهای كوچك ديگری كه توسط سپهدارانی چون شهربراز و هرمز و امثال آنها در مناطقی از آذربايجان بهعمل آمد نيز ديرپا نبود، و همهی آنها به قراردادهای صلح و باجگزاری منجرگرديد، و تا پايان سال ٢٣ هجری ك عمر ترور شد سراسر آذربايجان و اران و بخشی از ارمنستان تا درياچهی وان به تصرف عربان درآمده بود. تركانِ ناحيهی قفقاز در صدد شدند كه با استفاده از آشوب و نابسامانیهای ناشی از رخدادهای داخلی ايران، از دربندِ قفقاز گذشته وارد آذربايجان شوند؛ ولی درست دراين زمان يك فرمانده عرب با انبوهی از جنگجويان قبايل عرب وارد منطقه شده بود، و طی يك سلسله درگيريهای خونين دركنار دربند قفقاز كه هم تركان مهاجم و هم عربها تلفات سنگينی دادند، تركان ازهم پاشيده شده به درون كوهستان متواری شدند تا به ديار خودشان برگردند. درسالهای ٢٤ و ٢٥ هجری مقاومتهای بزرگ مردم آذربايجان برضد سلطهی عرب بهراه افتاد، كه هردو به تجديد پيمان باجگزاری سابق انجاميد. عربها در جائی كه اكنون مراغه است شهر پادگانیشان را بنياد نهادند. (مراغه يك اسم عربی است به معنی گَردهگاه، يعنی جای غلتيدن شتر و خر و اسب بر خاك). وقتی امام علی به جانشينی عثمان انتخاب شد حاكميت آذربايجان دردست
آذربايجان در سلطهی قبايل مهاجر عرب
مرزبانی آذربايجان و اران تا سال ٢٢ هجری دردستِ اسپندياد فرخزاد (برادر رستم فرخزاد) بود. اين همان مردی است كه رستم فرخزاد آن نامهی معروف را برايش نوشت و موضوع بیتدبيری شاه يزدگرد در برخورد با خزش عربها به درون عراق و فرجامِ اندوهباری كه برای ايران پيشبينی میكرد را با او درميان نهاد (همان نامهئی كه طبری در تاريخش و فردوسی در سرودههايش آورده است). او يك برادری داشت بهنامِ بهرام فرخزاد كه معاونش در ادارهی امور آذربايجان بود. اسپندياد در يك نبرد بزرگی بهسال ٢٢ هجری دركنار يكی از افسران پهلوی بهنام زينبدی درمنطقهی واجرود با عربها مقابله كرده بود ولی شكست يافته بهآذربايجان برگشته بود. عربان در آخرين سال زندگی عمر ابن خطاب به آذربايجان لشكر كشيدند. اسپندياد با همهی توانش از آذربايجان دفاع كرد ولی سرانجام شكست يافته اسير شد. بعد ازآن برادرش بهرام فرخزاد از هستی آذربايجان دفاع كرد، و او نيز شكست يافت. پس ازآن اسپندياد كه در اسارت عرب بود باجگزاری بهعرب را پذيرفت؛ و مرزبانی آذربايجان طبق قراردادی به او بازپس داده شد. نوشتهاند كه اسپندياد و برادرش جنگهای بسيار سختی با عربها كردند، و اسپندياد سپس با حذيفه ابن يمان (فرمانده عرب) صلح كرد و پذيرفت كه سالانه هشتصد هزار درهم باج بپردازد مشروط برآنكه كسی از مردم آذربايجان به بردگی گرفته نشود، كسی كشته نشود، به دين مردم تعرض نشود، هيچ آتشكدهئی خاموش نگردد. مقاومتهای كوچك ديگری كه توسط سپهدارانی چون شهربراز و هرمز و امثال آنها در مناطقی از آذربايجان بهعمل آمد نيز ديرپا نبود، و همهی آنها به قراردادهای صلح و باجگزاری منجرگرديد، و تا پايان سال ٢٣ هجری ك عمر ترور شد سراسر آذربايجان و اران و بخشی از ارمنستان تا درياچهی وان به تصرف عربان درآمده بود. تركانِ ناحيهی قفقاز در صدد شدند كه با استفاده از آشوب و نابسامانیهای ناشی از رخدادهای داخلی ايران، از دربندِ قفقاز گذشته وارد آذربايجان شوند؛ ولی درست دراين زمان يك فرمانده عرب با انبوهی از جنگجويان قبايل عرب وارد منطقه شده بود، و طی يك سلسله درگيريهای خونين دركنار دربند قفقاز كه هم تركان مهاجم و هم عربها تلفات سنگينی دادند، تركان ازهم پاشيده شده به درون كوهستان متواری شدند تا به ديار خودشان برگردند. درسالهای ٢٤ و ٢٥ هجری مقاومتهای بزرگ مردم آذربايجان برضد سلطهی عرب بهراه افتاد، كه هردو به تجديد پيمان باجگزاری سابق انجاميد. عربها در جائی كه اكنون مراغه است شهر پادگانیشان را بنياد نهادند. (مراغه يك اسم عربی است به معنی گَردهگاه، يعنی جای غلتيدن شتر و خر و اسب بر خاك). وقتی امام علی به جانشينی عثمان انتخاب شد حاكميت آذربايجان دردست
اشعث ابن قيس (رئيس قبيلهی كِنده، شوهرِ خواهرِ ابوبكر، پدرِ زنِ امام حسن) بود. در زمانِ عثمان و امام علی دهها هزار خانوار عرب از قبايل يمنی كِنده، بنیهَمدان، بُجَيله، و برخی طوايف ديگر از راه عراق و همدان به درون آذربايجان سرازير شدند. بلاذری مینويسد كه اشعث ابن قيس در خلافت امام علی جماعتی از عربها را در اردبيل اسكان داد و در اردبيل مسجد ساخت، عشاير عرب از كوفه و شام به سوی آذربايجان به راه افتاندند، و هر گروهی هرچه در توانش بود زمينهای مردم را متصرف شدند، و بعضیشان زمينهائی را از عجمها (ايرانیها) خريدند و اهالی روستاها كشاورزانِ كرايهكارِ عربها شدند. اينها داستان مصادرهی گستردهی زمينهای كشاورزی ايرانیها توسط عربهای مهاجم است كه در زمان امام علی صورت گرفته است.1
طبق ترتيباتی كه عمر ابن خطاب برای تقسيم فتوحات در ايران ايجاد كرده بود، آذربايجان از توابع كوفه بود، حاكمش را فرماندار كوفه تعيين میكرد، و باج و خراجش به بيت المال كوفه تحويل میشد. تجاوزها و فشارهای گوناگونی كه بر مردم آذربايجان از طرف عربها وارد میشد سبب گرديد كه مردم اجبارا با گذشت زمان مسلمان شوند. در دههی سوم قرن دوم هجری كه خلافت عباسی تشكيل شد بخش بزرگی از مردم آذربايجان مسلمان شده بودند. در خلافت عباسی حاكم آذربايجان مستقيما از بغداد كسيل میشد، و باج و خراج آذربايجان نيز تحويل بغداد میگرديد. در آغاز قرن سوم هجری جنبش بزرگ آزادیخواهی مردم آذربايجان به رهبری بابك خرمدين و با هدف احيای تعاليمِ خرمدينی مزدك و آئين مَزدايَسنا بهراه افتاد كه سالهای درازی ادامه داشت، و سرانجام بهدستِ افسری بهنامِ افشينِ اشروسنی و بهكمك غلامانِ تركِ ارتش خليفه سركوب شد، و جنبش آزادیخواهانهی مردم آذربايجان با وضعی كه من درجای ديگری نوشتهام ناكام ماند، تا دوباره سرنوشت مردمِ آذربايجان را عربها دردست گيرند.1
خودمختاری آذربايجان در خلافت عباسی
در سال ٢٦٨ خورشيدی يك افسرِ ايرانی نومسلمانِ اهل سغد (جنوب ازبكستان كنونی) به نام افشين پسر ديودادِ بیساگ فرمانِ حاكميت آذربايجان را از خليفه گرفته راهی آذربايجان شد. (بیساگ را به عربی «ابی ساج» نوشتهاند.) عربها كه دوقرن و نيم سرنوشت مردم آذربايجان را دردست داشتند و هراسی كه بابك در جانهايشان افكنده بود هنوز برجانشان بود، حاضر نبودند كه به سروری يك ايرانی گردن نهند. حاكمِ عربِ مراغه (رئيس قبيلهی بنیهمدان) دربرابر افشين ايستاده اورا به شهر راه نداد؛ ليكن افشين كه از حمايت همميهنانِ آذربايجانيش برخوردار بود طی جنگهای خونينی اورا شكست داده از شهر راند، و سپس اورا دستگير كرده گردن زد، و عربها را سركوب و مطيع كرد. قلمرو افشين از جنوب كوههای قفقاز تا نزديكی قزوين بود. همهی اين سرزمينها درآنزمان ولايتِ آذربايجان ناميده میشد. بخش شرقی ارمنستان كه تا كرانههای غربی و شمالی درياچهی اورميه امتداد داشت و مسيحینشين بود نيز دردرون اين ولايت قرار میگرفت. افشين بهزودی پرچمِ خودمختاری افراشت و از اطاعت خليفه بيرون شد. تلاشهای خليفه برای به اطاعت كشاندن او بهجائی نرسيد، و تا سال ٢٨٠ خورشيدی كه افشين در وبای همگانی درگذشت آذربايجان هيچ باجی برای خليفه نمیفرستاد. دربارهی وبای اينسال نوشتهاند كه آنقدر مردمِ آذربايجان مردند كه كفن برای مردگان يافت نمیشد، و باز چون وبا ادامه يافت لاشهی مردگان در كوی و برزنهای شهرها و روستاها پراكنده بود وكسی نبود كه آنها را دفن كند.1
پس از افشين پسر جوانش ديوداد دوم بهجايش نشست، اما با رقابت عمويش يوسفِ ديوداد روبرو شد كه حاضر به اطاعت از اين برادرزادهی جوان و كمتجربه نبود. اين رقابت به درگيری انجاميد، ديوداد دوم شكست يافت، يوسف حاكميت آذربايجان را به دست گرفت، و ديوداد به بغداد رفت تا با پذيرش اطاعتِ خليفه حكم حاكميت آذربايجان را دريافت كند. يوسف برای آنكه مشروعيت خويش را تثبيت كند مراتب اطاعت از خليفه را به بغداد فرستاد، و خليفه يك هيئتی را با صد و بيست هزار درهم هديه و خلعتهای گرانبها و حكم حاكميت سراسر آذربايجان را به نزد يوسف ديوداد فرستاد. ولی يوسف پس ازآنكه فرمانِ حاكميت را گرفت از فرمانپذيری خليفه سرباز زد و آذربايجان را به خودمختاری زمان برادرش برگرداند. او درصدد شد كه ری را نيز بگيرد، ولی تلاشی كه درسال ٢٨٧ خورشيدی دراينراه بهكار برد ناكام ماند. او باز درسال ٢٩٥ خورشيدی به ری كه اكنون جزو امارت سامانی بود لشكر كشيد، كارگزار سامانی بدون مقابلهئی به نيشابور گريخت و يوسف ديوداد با مسالمت وارد ری شد. خليفه كه از خطر يوسف ديوداد دربيم شده بود چندماه بعد لشكر انبوهی از غلامانِ تركِ ارتش بغداد را به ری گسيل كرد تا آنرا ازدست يوسف ديوداد بگيرند؛ ولی اين نيرو از يوسف شكست يافت و فرماندهش دستگير شد و يوسف ديوداد اورا برشتر نهاده در شهر به نمايش گذاشت تا خواری ارتشِ خليفه را نشان داده باشد. او سپس نامهئی به خليفه نگاشت كه اگر فرمانِ حاكميت ری را برايش بفرستد سالی هفتصد هزار دينار برايش خواهد فرستاد. ولی خليفه به او پاسخ نوشت كه اگر همهی اموال دنيا را به او بدهد حكم حاكميت ری را برايشن نخواهد فرستاد. خليفه باز يك لشكر انبوهی از تركان ارتش به فرماندهی يكی از كاركشتهترين غلامانِ افسرشدهی ترك به نام مونس را به جنگ وی گسيل كرد. چون مونس وارد همدان شد يوسف ازبيم آنكه او به آذربايجان برود ری را ترك كرده راهی آذربايجان شد؛ و مونس به اين پندار كه او گريخته است ویرا تعقيب كرد. در جنگی كه در نزديكی زنگان (زنجان) درگرفت مونس شكست يافت و گريخت، و يوسف شماری از افسرانش را دستگير كرده به اردبيل برد و سوار برشتر درشهر به نمايش گذاشت. او سپس به مونس نامه فرستاد تا ازخليفه بخواهد كه حكم حاكميت ری را برايش بفرستد. مونس نامهی يوسف را برای خليفه فرستاد، و پاسخ خليفه آن بود كه نيروی امدادی برای مونس گسيل كرده به او دستور نوشت كه هرطور شده يوسف را دستگير كرده به بغداد بفرستد. مونس درسال ٢٩٩ خورشيدی با استفاده از فرصتی به اردبيل حمله كرد، يوسف ازاو شكست يافته دستگير شد، و مونس ویرا به بغداد فرستاد. يوسف دوسال در زندان خليفه بود، تا آنكه ری را سپاه اعزامی امير سامانی ازدست كارگزار خليفه گرفت، و خليفه برآن شد كه برای بازپسگيری ری از يوسف ديوداد استفاده كند؛ زيرا میدانست كه تركانِ ارتشِ او ازپسِ چنين كار عظيمی برنتوانند آمد. او حاكميت سراسر آذربايجان را به يوسف بازداد و ازاو تعهد گرفت كه سالی پانصدهزار دينار برايش بفرستد و هزينهی سپاهيانش را نيز خودش متقبل شود. يوسف با افتخار به آذربايجان برگشت و نيروهايش را برداشته به ری حمله كرد، ری را گرفت و كارگزار سامانی را گرفته كشت و سرش را برای خليفه فرستاد، ولی دردنبالِ آن راهی اسپهان شده آنشهر را ازكارگزار خليفه گرفت و ازآنجا راهی همدان شد. چه بسا كه او قصد داشت پس از گرفتنِ همدان به بغداد لشكر بكشد. ولی دراين ميان مردم ری براثر تحريكاتی كه احتمالا توسط جاسوسان خليفه صورت گرفت برضد كارگزار او شوريده اورا از شهر راندند، و او نرسيده به همدان به ری برگشت. اكنون يوسف ديوداد حاكم كل آذربايجان و ری و اسپهان بود. او به تعهدی كه به خليفه سپرده بود وفا نكرد و از اطاعت خليفه سرپيچيد. او تا سال ٣٠٥ خورشيدی با خودمختاری كامل بر اين سرزمينها فرمان میراند. در اين سال خطر قرمطیها (كه شمال و شرق عربستان تا كوفه را دردست داشتند و داستانشان دراز است) چندان شدت يافت كه بغداد و خلافت عباسی در معرض سقوط قرار گرفت. خليفه برآن شد كه از نيروی ايرانیها به فرماندهی يوسف ديوداد برای برطرف كردن خطر قرمطیها استفاده كند. او نامهئی را همراه يك هيئت سفارتی بلندپايه برای يوسف ديوداد فرستاده به او پيشنهاد كرد كه فرماندهی كل ارتش خلافتِ عباسی را تقبل كند و برای سركوب قرمطیها به عراق بيايد. يوسف به او پاسخ فرستاد كه به شرطی اين پيشنهاد را خواهد پذيرفت كه خليفه فرمان حاكميت سراسر ايران ازجمله قلمرو سامانیها را برايش بفرستد. خليفه ناچار به درخواست او پاسخ موافق داده فرمان حاكميت «سراسر مشرق» را برايش فرستاد، و به اضافه، به او تعهد نوشت كه ماليات كوفه و بصره همهاش در اختيار يوسف باشد كه به هرگونه كه صالح بداند هزينه كند. يوسف ديوداد كه اينك خودش را به هدف نهائيش نزديك میديد، يك افسرِ ايرانی كُردزبان به نام ديسم را در اردبيل به جانشينی خودش گماشت، و خود با بخشی از نيروهايش وارد عراق شده در واسط (جنوب عراق) مستقر شد، و پس از تهيهی مقدمات لازم به كوفه لشكر كشيد (سال ٣٠٦ خورشيدی). جنگهای او با قرمطیها در كوفه چندينروز پياپی با شدت بسيار زيادی ادامه يافت، دوطرف تلفات بسيار سنگينی دادند، و سرانجام يوسف با تن زخمی به اسارت افتاد، و ابوطاهر قرمطی اورا دركوفه بردار زد. (اين ابوطاهرِ قرمطی همان است كه حجر الاسود را درسال ٣٠٨ خورشيدی از نبش كعبه بركنده به احساء برد تا با دستهای حاجیهای سُنّی آلوده نشود.)1
پس از يوسف ديوداد آذربايجان دردست ديسم ماند. در همان سالِ ٣٠٦ خورشيدی كه يوسف ديوداد از جهان رفت و برنامههايش ناتمام ماند، يك جنبش ديگر برای احيای شاهنشاهی به رهبری اسفار و مرداويج از تبرستان به راه افتاد (كه داستانش دراز است). اسفار سهسال بعد كشته شد، و مرداويج كه تبرستان و گرگان و ری و اسپهان و پارس و خوزستان و همدان را گرفته در اسپهان تاجگذاری كرده بود و قصد براندازی خلافت عباسی را داشت در سال ٣١٤ خورشيدی به هنگام برگزاری جشن سده در اسپهان توسط جاسوسان خليفه ترور شد، و برادرش مرداويج بهجايش نشست. درسال ٣١٦ خورشيدی يكی از كارگزارانِ وشمگير به نام «لشكری پسر مردي» كه حاكميت همدان را داشت به آذربايجان لشكر كشيد. جنگهای او با ديسم ماهها ادامه داشت و پيروزی همواره دست بهدست میشد تا سرانجام توانِ ديسم به تحليل رفت و ديسم وارد اردبيل شده در شهر موضع گرفت. تلاشهای لشكری برای تصرف اردبيل بهجائی نرسيد و نيروهای اورا فرسوده كرد، و ديسم درفرصتی بر اردوگاهش تاخته اورا شكست داد. لشكری به موغان گريخته نيروئی گرد آورد و به جنگ ديسم برگشت. ديسم اينبار از لشكری شكست يافته به شمال رود ارس گريخته درآنسوی رود اردو زد. لشكری نيز دراينسو اردو زد، و در يكی از شبها با استفاده از فرصتی از رود گذشته بر ديسم شبيخون زده اورا شكست داد. ديسم يكراست به ری گريخت تا خود را تسليمِ وشمگير كند. سراسر آذربايجان به دست لشكری افتاد، ولی او اينك از اطاعت وشمگير بيرون شده پرچم خودمختاری برافراشت. وشمگير از ديسم پذيرائی كرد و نيروئی دراختيارش نهاد تا آذربايجان را بازپس گيرد، بهشرطی كه در اطاعت او باشد. مرز ميان آذربايجان و ری را روستای خُنج تعيين كردند، و ديسم به وشمگير تعهد سپرد كه سالی صدهزار دينار ماليات برای وشمگير بفرستد. دراين ميان جاسوسان وشمگير سپاهيان «لشكري» را برضد او به شورش درآوردند، و لشكری بخشی از سپاهش را برای فتح ارمنستان گسيل كرد تا خود را از شر آنها آسوده دارد. ديسم وارد آذربايجان شد، و ديلمیهای سپاه لشكری از لشكری جدا شده بهاو پيوستند، و لشكری آذربايجان را برای او رها كرده به همدان برگشت. ولی ديسم قراردادهايش با وشمگير را زير پا نهاده روابط با وشمگير را قطع كرد و آذربايجان را به خودمختاری سابق برگرداند. درسال ٣٢١ خورشيدی يك ديلمی به نام مرزبان پسر محمد مسافر از قزوين به آذربايجان لشكر كشيد. ديسم مذهب خوارج داشت و ديلمیها
طبق ترتيباتی كه عمر ابن خطاب برای تقسيم فتوحات در ايران ايجاد كرده بود، آذربايجان از توابع كوفه بود، حاكمش را فرماندار كوفه تعيين میكرد، و باج و خراجش به بيت المال كوفه تحويل میشد. تجاوزها و فشارهای گوناگونی كه بر مردم آذربايجان از طرف عربها وارد میشد سبب گرديد كه مردم اجبارا با گذشت زمان مسلمان شوند. در دههی سوم قرن دوم هجری كه خلافت عباسی تشكيل شد بخش بزرگی از مردم آذربايجان مسلمان شده بودند. در خلافت عباسی حاكم آذربايجان مستقيما از بغداد كسيل میشد، و باج و خراج آذربايجان نيز تحويل بغداد میگرديد. در آغاز قرن سوم هجری جنبش بزرگ آزادیخواهی مردم آذربايجان به رهبری بابك خرمدين و با هدف احيای تعاليمِ خرمدينی مزدك و آئين مَزدايَسنا بهراه افتاد كه سالهای درازی ادامه داشت، و سرانجام بهدستِ افسری بهنامِ افشينِ اشروسنی و بهكمك غلامانِ تركِ ارتش خليفه سركوب شد، و جنبش آزادیخواهانهی مردم آذربايجان با وضعی كه من درجای ديگری نوشتهام ناكام ماند، تا دوباره سرنوشت مردمِ آذربايجان را عربها دردست گيرند.1
خودمختاری آذربايجان در خلافت عباسی
در سال ٢٦٨ خورشيدی يك افسرِ ايرانی نومسلمانِ اهل سغد (جنوب ازبكستان كنونی) به نام افشين پسر ديودادِ بیساگ فرمانِ حاكميت آذربايجان را از خليفه گرفته راهی آذربايجان شد. (بیساگ را به عربی «ابی ساج» نوشتهاند.) عربها كه دوقرن و نيم سرنوشت مردم آذربايجان را دردست داشتند و هراسی كه بابك در جانهايشان افكنده بود هنوز برجانشان بود، حاضر نبودند كه به سروری يك ايرانی گردن نهند. حاكمِ عربِ مراغه (رئيس قبيلهی بنیهمدان) دربرابر افشين ايستاده اورا به شهر راه نداد؛ ليكن افشين كه از حمايت همميهنانِ آذربايجانيش برخوردار بود طی جنگهای خونينی اورا شكست داده از شهر راند، و سپس اورا دستگير كرده گردن زد، و عربها را سركوب و مطيع كرد. قلمرو افشين از جنوب كوههای قفقاز تا نزديكی قزوين بود. همهی اين سرزمينها درآنزمان ولايتِ آذربايجان ناميده میشد. بخش شرقی ارمنستان كه تا كرانههای غربی و شمالی درياچهی اورميه امتداد داشت و مسيحینشين بود نيز دردرون اين ولايت قرار میگرفت. افشين بهزودی پرچمِ خودمختاری افراشت و از اطاعت خليفه بيرون شد. تلاشهای خليفه برای به اطاعت كشاندن او بهجائی نرسيد، و تا سال ٢٨٠ خورشيدی كه افشين در وبای همگانی درگذشت آذربايجان هيچ باجی برای خليفه نمیفرستاد. دربارهی وبای اينسال نوشتهاند كه آنقدر مردمِ آذربايجان مردند كه كفن برای مردگان يافت نمیشد، و باز چون وبا ادامه يافت لاشهی مردگان در كوی و برزنهای شهرها و روستاها پراكنده بود وكسی نبود كه آنها را دفن كند.1
پس از افشين پسر جوانش ديوداد دوم بهجايش نشست، اما با رقابت عمويش يوسفِ ديوداد روبرو شد كه حاضر به اطاعت از اين برادرزادهی جوان و كمتجربه نبود. اين رقابت به درگيری انجاميد، ديوداد دوم شكست يافت، يوسف حاكميت آذربايجان را به دست گرفت، و ديوداد به بغداد رفت تا با پذيرش اطاعتِ خليفه حكم حاكميت آذربايجان را دريافت كند. يوسف برای آنكه مشروعيت خويش را تثبيت كند مراتب اطاعت از خليفه را به بغداد فرستاد، و خليفه يك هيئتی را با صد و بيست هزار درهم هديه و خلعتهای گرانبها و حكم حاكميت سراسر آذربايجان را به نزد يوسف ديوداد فرستاد. ولی يوسف پس ازآنكه فرمانِ حاكميت را گرفت از فرمانپذيری خليفه سرباز زد و آذربايجان را به خودمختاری زمان برادرش برگرداند. او درصدد شد كه ری را نيز بگيرد، ولی تلاشی كه درسال ٢٨٧ خورشيدی دراينراه بهكار برد ناكام ماند. او باز درسال ٢٩٥ خورشيدی به ری كه اكنون جزو امارت سامانی بود لشكر كشيد، كارگزار سامانی بدون مقابلهئی به نيشابور گريخت و يوسف ديوداد با مسالمت وارد ری شد. خليفه كه از خطر يوسف ديوداد دربيم شده بود چندماه بعد لشكر انبوهی از غلامانِ تركِ ارتش بغداد را به ری گسيل كرد تا آنرا ازدست يوسف ديوداد بگيرند؛ ولی اين نيرو از يوسف شكست يافت و فرماندهش دستگير شد و يوسف ديوداد اورا برشتر نهاده در شهر به نمايش گذاشت تا خواری ارتشِ خليفه را نشان داده باشد. او سپس نامهئی به خليفه نگاشت كه اگر فرمانِ حاكميت ری را برايش بفرستد سالی هفتصد هزار دينار برايش خواهد فرستاد. ولی خليفه به او پاسخ نوشت كه اگر همهی اموال دنيا را به او بدهد حكم حاكميت ری را برايشن نخواهد فرستاد. خليفه باز يك لشكر انبوهی از تركان ارتش به فرماندهی يكی از كاركشتهترين غلامانِ افسرشدهی ترك به نام مونس را به جنگ وی گسيل كرد. چون مونس وارد همدان شد يوسف ازبيم آنكه او به آذربايجان برود ری را ترك كرده راهی آذربايجان شد؛ و مونس به اين پندار كه او گريخته است ویرا تعقيب كرد. در جنگی كه در نزديكی زنگان (زنجان) درگرفت مونس شكست يافت و گريخت، و يوسف شماری از افسرانش را دستگير كرده به اردبيل برد و سوار برشتر درشهر به نمايش گذاشت. او سپس به مونس نامه فرستاد تا ازخليفه بخواهد كه حكم حاكميت ری را برايش بفرستد. مونس نامهی يوسف را برای خليفه فرستاد، و پاسخ خليفه آن بود كه نيروی امدادی برای مونس گسيل كرده به او دستور نوشت كه هرطور شده يوسف را دستگير كرده به بغداد بفرستد. مونس درسال ٢٩٩ خورشيدی با استفاده از فرصتی به اردبيل حمله كرد، يوسف ازاو شكست يافته دستگير شد، و مونس ویرا به بغداد فرستاد. يوسف دوسال در زندان خليفه بود، تا آنكه ری را سپاه اعزامی امير سامانی ازدست كارگزار خليفه گرفت، و خليفه برآن شد كه برای بازپسگيری ری از يوسف ديوداد استفاده كند؛ زيرا میدانست كه تركانِ ارتشِ او ازپسِ چنين كار عظيمی برنتوانند آمد. او حاكميت سراسر آذربايجان را به يوسف بازداد و ازاو تعهد گرفت كه سالی پانصدهزار دينار برايش بفرستد و هزينهی سپاهيانش را نيز خودش متقبل شود. يوسف با افتخار به آذربايجان برگشت و نيروهايش را برداشته به ری حمله كرد، ری را گرفت و كارگزار سامانی را گرفته كشت و سرش را برای خليفه فرستاد، ولی دردنبالِ آن راهی اسپهان شده آنشهر را ازكارگزار خليفه گرفت و ازآنجا راهی همدان شد. چه بسا كه او قصد داشت پس از گرفتنِ همدان به بغداد لشكر بكشد. ولی دراين ميان مردم ری براثر تحريكاتی كه احتمالا توسط جاسوسان خليفه صورت گرفت برضد كارگزار او شوريده اورا از شهر راندند، و او نرسيده به همدان به ری برگشت. اكنون يوسف ديوداد حاكم كل آذربايجان و ری و اسپهان بود. او به تعهدی كه به خليفه سپرده بود وفا نكرد و از اطاعت خليفه سرپيچيد. او تا سال ٣٠٥ خورشيدی با خودمختاری كامل بر اين سرزمينها فرمان میراند. در اين سال خطر قرمطیها (كه شمال و شرق عربستان تا كوفه را دردست داشتند و داستانشان دراز است) چندان شدت يافت كه بغداد و خلافت عباسی در معرض سقوط قرار گرفت. خليفه برآن شد كه از نيروی ايرانیها به فرماندهی يوسف ديوداد برای برطرف كردن خطر قرمطیها استفاده كند. او نامهئی را همراه يك هيئت سفارتی بلندپايه برای يوسف ديوداد فرستاده به او پيشنهاد كرد كه فرماندهی كل ارتش خلافتِ عباسی را تقبل كند و برای سركوب قرمطیها به عراق بيايد. يوسف به او پاسخ فرستاد كه به شرطی اين پيشنهاد را خواهد پذيرفت كه خليفه فرمان حاكميت سراسر ايران ازجمله قلمرو سامانیها را برايش بفرستد. خليفه ناچار به درخواست او پاسخ موافق داده فرمان حاكميت «سراسر مشرق» را برايش فرستاد، و به اضافه، به او تعهد نوشت كه ماليات كوفه و بصره همهاش در اختيار يوسف باشد كه به هرگونه كه صالح بداند هزينه كند. يوسف ديوداد كه اينك خودش را به هدف نهائيش نزديك میديد، يك افسرِ ايرانی كُردزبان به نام ديسم را در اردبيل به جانشينی خودش گماشت، و خود با بخشی از نيروهايش وارد عراق شده در واسط (جنوب عراق) مستقر شد، و پس از تهيهی مقدمات لازم به كوفه لشكر كشيد (سال ٣٠٦ خورشيدی). جنگهای او با قرمطیها در كوفه چندينروز پياپی با شدت بسيار زيادی ادامه يافت، دوطرف تلفات بسيار سنگينی دادند، و سرانجام يوسف با تن زخمی به اسارت افتاد، و ابوطاهر قرمطی اورا دركوفه بردار زد. (اين ابوطاهرِ قرمطی همان است كه حجر الاسود را درسال ٣٠٨ خورشيدی از نبش كعبه بركنده به احساء برد تا با دستهای حاجیهای سُنّی آلوده نشود.)1
پس از يوسف ديوداد آذربايجان دردست ديسم ماند. در همان سالِ ٣٠٦ خورشيدی كه يوسف ديوداد از جهان رفت و برنامههايش ناتمام ماند، يك جنبش ديگر برای احيای شاهنشاهی به رهبری اسفار و مرداويج از تبرستان به راه افتاد (كه داستانش دراز است). اسفار سهسال بعد كشته شد، و مرداويج كه تبرستان و گرگان و ری و اسپهان و پارس و خوزستان و همدان را گرفته در اسپهان تاجگذاری كرده بود و قصد براندازی خلافت عباسی را داشت در سال ٣١٤ خورشيدی به هنگام برگزاری جشن سده در اسپهان توسط جاسوسان خليفه ترور شد، و برادرش مرداويج بهجايش نشست. درسال ٣١٦ خورشيدی يكی از كارگزارانِ وشمگير به نام «لشكری پسر مردي» كه حاكميت همدان را داشت به آذربايجان لشكر كشيد. جنگهای او با ديسم ماهها ادامه داشت و پيروزی همواره دست بهدست میشد تا سرانجام توانِ ديسم به تحليل رفت و ديسم وارد اردبيل شده در شهر موضع گرفت. تلاشهای لشكری برای تصرف اردبيل بهجائی نرسيد و نيروهای اورا فرسوده كرد، و ديسم درفرصتی بر اردوگاهش تاخته اورا شكست داد. لشكری به موغان گريخته نيروئی گرد آورد و به جنگ ديسم برگشت. ديسم اينبار از لشكری شكست يافته به شمال رود ارس گريخته درآنسوی رود اردو زد. لشكری نيز دراينسو اردو زد، و در يكی از شبها با استفاده از فرصتی از رود گذشته بر ديسم شبيخون زده اورا شكست داد. ديسم يكراست به ری گريخت تا خود را تسليمِ وشمگير كند. سراسر آذربايجان به دست لشكری افتاد، ولی او اينك از اطاعت وشمگير بيرون شده پرچم خودمختاری برافراشت. وشمگير از ديسم پذيرائی كرد و نيروئی دراختيارش نهاد تا آذربايجان را بازپس گيرد، بهشرطی كه در اطاعت او باشد. مرز ميان آذربايجان و ری را روستای خُنج تعيين كردند، و ديسم به وشمگير تعهد سپرد كه سالی صدهزار دينار ماليات برای وشمگير بفرستد. دراين ميان جاسوسان وشمگير سپاهيان «لشكري» را برضد او به شورش درآوردند، و لشكری بخشی از سپاهش را برای فتح ارمنستان گسيل كرد تا خود را از شر آنها آسوده دارد. ديسم وارد آذربايجان شد، و ديلمیهای سپاه لشكری از لشكری جدا شده بهاو پيوستند، و لشكری آذربايجان را برای او رها كرده به همدان برگشت. ولی ديسم قراردادهايش با وشمگير را زير پا نهاده روابط با وشمگير را قطع كرد و آذربايجان را به خودمختاری سابق برگرداند. درسال ٣٢١ خورشيدی يك ديلمی به نام مرزبان پسر محمد مسافر از قزوين به آذربايجان لشكر كشيد. ديسم مذهب خوارج داشت و ديلمیها
شيعهی زيدی (پيرو امامان اولاد امام حسن) بودند. در جنگی كه ميان مرزبان و ديسم درگرفت ديلمیهای سپاه ديسم به او خيانت كرده به مرزبان پيوستند، و ديسم شكست يافته به ارمنستان گريخت. ولی مرزبان به مردم آذربايجان سخت گرفت، و درنتيجه بزرگان آذربايجان به ديسم نامه نوشته اورا به برگشتن تشويق كردند. با وجودی كه بسياری از جنگجويان آذربايجانی از ديسم حمايت میكردند در جنگی كه دركنار تبريز ميان او و مرزبان درگرفت او شكست يافته به اردبيل رفت و در شهر موضع گرفت. مرزبان اردبيل را به محاصره درآورده سرانجام ديسم را مجبور به تسليم كرده اورا به تارم نزد برادرش فرستاد تا زندانی شود. درميان اين رخدادها فرزندانِ نومسلمانِ بويه (علی، حسن، احمد) كه از افسرانِ ارتش وشمگير بودند توسط جاسوسان خليفه تطميع شده اطاعت از خليفه را پذيرفته برضد وشمگير شوريدند و بر نيمهی غربی ايران دست يافتند، و رخدادهائی كه بهسبب نادانيهای غلامان ترك ارتش خليفه در بغداد جريان داشت به آنها كمك كرد كه بهزودی بغداد را نيز بگيرند (و داستانِ درازی دارد). حسن با لقب رُكنُ الدوله در ری مستقر بود، علی با لقب عِمادُ الدوله در شيراز مستقر بود، و احمد با لقب مُعِزُّ الدوله در بغداد مستقر بود. برای خليفه جز امضای فرماننامه اختياری نمانده بود؛ ولی خطر برافتادنِ خلافت عباسی كه برنامهی وشمگير بود توسط فرزندان بويه برطرف شده بود. زنگان و ابهر را ركن الدوله گرفته در صدد دستيابی بر آذربايجان شد. مرزبان درسال ٣٢٧ خورشيدی يك هيئت سفارتی را به نزد معزالدوله فرستاده به او نوشت كه خودمختاری آذربايجان را به رسميت بشناسد و فرمانِ حاكميت آذربايجان را از خليفه گرفته برايش بفرستد. معزالدوله سفير اورا گرفته سر و ريشش را تراشيد و همراه او به مرزبان دشنام فرستاد. مرزبان نيروهايش را برداشته به تارم رفت تا ازآنجا به ری لشكر بكشد و ری را از ركن الدوله بگيرد. ركن الدوله برای آنكه تا رسيدن سپاهيان امدادی از پارس و بغداد مرزبان را مشغول بدارد هيئتی را به نزدش فرستاده بهاو پيشنهاد آشتی داد و برايش تعهد فرستاد كه زنگان و ابهر به وی بازپس دهد و قزوين را نيز بهوی بسپارد. ولی بهزودی خود را آماده كرد و سپاه به جنگ مرزبان فرستاد. مرزبان شكست يافته دستگير و بهری فرستاده شد و ركن الدوله اورا در سميرم به زندان كرد. ديسم تا اينزمان در زندانِ وهسودان برادر مرزبان بود. وهسودان اورا آزاد كرده نيرو دراختيارش گذاشته به آذربايجان فرستاد. آذربايجان درسال ٣٢٨ خورشيدی دوباره به دست ديسم افتاد. مادر مرزبان جاسوسانی را تحت عنوانِ بازرگانان طلبكارِ مرزبان به نزد حاكم سميرم فرستاد تا از مرزبان شكايت كنند و بهاين وسيله با مرزبان روبرو شده وسيلهی فرارش را فراهم سازند. آنها سرانجام موفق شدند كه مرزبان را از زندان بگريزانند. مرزبان مجددا به آذربايجان لشكر كشيد. ديلمیهای سپاه ديسم برضد ديسم شوريدند، ديسم به ارمنستان گريخت، و آذربايجان به دست مرزبان افتاد. از اينزمان كه سال ٣٣٢ خورشيدی است آذربايجان برای مدتی دردست مرزبان و فرزندانش بوده است.1
سخنِ آخر
در همهی رخدادهائی كه تا اينجا ازآنها سخن گفتيم هيچ خبری از عنصر ترك در رخدادهای هيچ نقطهئی از آذربايجان نيست؛ و هنوز تركانِ شمالی در ماورای قفقازند. داستان خزشهای جماعات ترك به درون آذربايجان از قرن پنجم هجری به بعد يك داستان درازی است كه نياز به نبشتاری جداگانه دارد. برای مطالعهی جريان تركزبان شدنِ بوميان آذربايجان، خواننده را به تحقيق ارجدار شادروان احمد كسروی تحت عنوان آذری يا زبان باستانی آذربايجان ارجاع میدهم. برای درك اينكه چهگونه بوميانِ آذربايجان درقرنهای متأخرتری، بهويژه پس از تشكيل سلطنت قزلباشهای آمده از بيابانهای اناتولی و سرازير شدنِ قبايل ترك بيابانهای آناتولی به درون آذربايجان، از روی ناچاری تركزبان شدند تا زنده بمانند، همين نمونهی سيد احمد كسروی شايد برای ما بسيار گويا باشد. كسروی سيد است، يعنی از بقايای عربهای بومیشدهی آذربايجان است، زيرا چنانكه میدانيم هركس عرب بود در ايران «سيد» بود و قرنها سرورِ ايرانیها بود و
سخنِ آخر
در همهی رخدادهائی كه تا اينجا ازآنها سخن گفتيم هيچ خبری از عنصر ترك در رخدادهای هيچ نقطهئی از آذربايجان نيست؛ و هنوز تركانِ شمالی در ماورای قفقازند. داستان خزشهای جماعات ترك به درون آذربايجان از قرن پنجم هجری به بعد يك داستان درازی است كه نياز به نبشتاری جداگانه دارد. برای مطالعهی جريان تركزبان شدنِ بوميان آذربايجان، خواننده را به تحقيق ارجدار شادروان احمد كسروی تحت عنوان آذری يا زبان باستانی آذربايجان ارجاع میدهم. برای درك اينكه چهگونه بوميانِ آذربايجان درقرنهای متأخرتری، بهويژه پس از تشكيل سلطنت قزلباشهای آمده از بيابانهای اناتولی و سرازير شدنِ قبايل ترك بيابانهای آناتولی به درون آذربايجان، از روی ناچاری تركزبان شدند تا زنده بمانند، همين نمونهی سيد احمد كسروی شايد برای ما بسيار گويا باشد. كسروی سيد است، يعنی از بقايای عربهای بومیشدهی آذربايجان است، زيرا چنانكه میدانيم هركس عرب بود در ايران «سيد» بود و قرنها سرورِ ايرانیها بود و
ايرانیها «موالی»اش بودند. كسروی سيدِ عربتبار بود و خانوادهاش درآينده اجبارًا تركنما شده بودند، و او نيز تركزبانی بود كه همچون ميليونها تركزبانِ ايرانی به ايران و ايرانی عشق میورزيد و نه تنها از پانتوركيستهای قبيلهگرای بيگانهپرستِ ضدايرانی بلكه از عربگراهای كينهمند به تاريخِ ايران نيز بيزار بود، و سرانجام هم جان برسر ايراندوستيش نهاد.1
سيدهای ديگرِ آذربايجانی هم بسيار داريم كه در زمانی از قرن دهم هجری خود را مجبور ديدند كه تركنما شوند تا از سرزمينشان تارانده نگردند، ولی عربتبارهای بومیشدهاند و هيچ ريشهئی در نژاد ترك ندارند. ازآنهايند ايراندوستانی چون سيدهای نهضت مشروطيت، سيد محمدحسين شهريار، سيدمحمد كاظم شريعتمداری، سيد مهدی بازرگان، سيد …، سيد …، [خودتان هرچه يادتان هست بشماريد تا برسيد به سيد ابراهيم نبوی]1
سيدهای ديگرِ آذربايجانی هم بسيار داريم كه در زمانی از قرن دهم هجری خود را مجبور ديدند كه تركنما شوند تا از سرزمينشان تارانده نگردند، ولی عربتبارهای بومیشدهاند و هيچ ريشهئی در نژاد ترك ندارند. ازآنهايند ايراندوستانی چون سيدهای نهضت مشروطيت، سيد محمدحسين شهريار، سيدمحمد كاظم شريعتمداری، سيد مهدی بازرگان، سيد …، سيد …، [خودتان هرچه يادتان هست بشماريد تا برسيد به سيد ابراهيم نبوی]1
باتشکر از دكتر اميرحسين خنجی
2 Kommentare:
بـسیار بسـیار جـالب و آموزنده بود
مـرسی ســیّد جـان
هــرچـند که داری تـن هـرچی ســید است tدر قـبر میلرزونـی ؛)ـ
مطلب يه خورده طولاني بود
ولي جالب بود
...
واقعن من ريشه ي اين سيدها نمي دونم از كجاست ...اگه نوادگان امامهاي شيعه ان پس چرا همه ي نواده هاوامامزاده هاشون توايرانه....البته من به هيش بك ازان خرافات اعتقادي ندارم
...
بلاگ جالبي دارين
كامياب باشين
Kommentar veröffentlichen