25 September 2006

به آشکاری يک پرچم

با وجود اينکه همواره داريوش همايون در پی ملا سازی و ملا پروری بوده است وهميشه گرفتاری ايجاد کرده و نعل و ميخ او موجب تشتت آراء شده است؛ ولی گاهی موارد مطالبی می گويد که سقف را در بالای يکپارچگی ايران و استقلال ايران نگاه می دارد. خواندن اين مطلب را برای بيداری همگان توصيه می کنم...ببنيد چه ميگويد نه اينکه کی می گويد. 1


به آشکاری يک پرچم

اگر از هم اکنون سخت دربرابر هر طرحی که بوی خطری از آن برآيد موضعگيری شود چه بسا بتوان در آينده بی دست زدن به زور جامعه ای ساخت که از تبعيض به همان اندازه دور باشد که از گرايش های تجزيه طلبی. 1


حکومت فدرال کردستان عراق در يک اقدام نمادين ولی با معانی ضمنی فراوان برافراشتن پرچم عراق را در آن منطقه ممنوع کرده است. آن حکومت قبلا زبان فارسی را نيز ممنوع کرده بود. اعتراض مقامات عراقی به جائی نرسيده است و فدراليسم در عراق گام ديگری بسوی مقصد نهائی بر می دارد. صرفنظر از دلائلی که برای اين اقدام آورده می شود مسئله عمده پيشزمينه، و طرح کلی پشت سر آن است.1

کردستان عراق در 15 ساله گذشته زير چتر هوائی امريکا و از سه سال پيش حمايت نظامی آن کشور، عملا زمينه را برای روزی که بتواند بی ترس از واکنش ترکيه اعلام استقلال کند آماده کرده است؛ و اکنون مهره حساس ديگری را بر صفحه شطرنج پيش می راند که هم بی خطر و هم دارای اهميت سياسی و روانشناسی است. حکومت فدرال اميدوار است اندک اندک ترک ها را به واقعيتی که روی زمين دارد بوجود می آيد عادت دهد. استقلال کردستان اکنون در دستور نيست و حکومت کردستان در دفاع از تماميت ارضی عراق هيچ کوتاه نمی ايد ــ به اين دليل ساده که اکنون زمان اين سخنان نيست؛ و به اين دليل ساده ديگر که تماميت ارضی در يک کشور فدرال ــ که گويا تنها صورت دمکراسی است ــ مسئله ای همواره قابل مذاکره است ــ مگر آنکه مانند امريکا تجربه جنگ چهار ساله مشهور به جنگ انفصال (64-1860با بيش از 600 هزار کشته) پشت سر ها باشد. همه تجزيه طلبان خواهان فدراليسم اين را می دانند.1

اينکه عراق و کردستان به کجا می روند در اينجا موضوع بحث نيست. ولی هر تحولی در عراق برای ايران اهميت دارد ــ به اندازه ای که رئيس جمهوری پيشين اسلامی و مامور روابط عمومی رژيم نيز که برای نرم کردن امريکائيان به آن کشور رفته است در آنجا که مخالف بيرون رفتن نيرو های امريکائی از عراق است راست می گويد. در تهران فعلا پايان اشغال عراق را به صلاح خود نمی دانند. پائين کشيدن يک پرچم و بالا بردن پرچمی ديگر که اتفاقا با پرچم يک حزب قومی ــ نمونه بالای خودی و غير خودی ــ يکی است، می بايد هر ايرانی آگاهی را به انديشه بيندازد. اصرار پاره ای سازمان های قومی به فدرال کردن کشوری با ساخت غير فدرال، و آمادگی عناصری از چپ و راست به پذيرش راه حل های اين چنينی يا در شکل پوشيده ترش، دادن حقوق سياسی به اقوام، در پرتو تحولاتی از اين دست معنی خود را آشکار می سازد.1

می گويند مسئله قومی ايران را که هست و می بايد در مرکز توجهات قرار گيرد فراموش نکنيد. می گويند می بايد به تبعيض و ستم بر اقليت ها پايان داد. می گويند مردم بايد آزاد باشند به زبان مادری خود درس بخوانند. می گويند امور مردم در هر محل می بايد به دست خودشان باشد. اينها همه درست است وپابرجا ترين سازمان سياسی در دفاع از يکپارچگی ملی و سرزمينی ايران، جامع ترين طرح را در اين باره ارائه کرده است. ولی آنها که پيوسته دم از حقوق و تبعيص و ستم می زنند حاضر نيستند نيم نگاهی نيز به اين طرح ها بيندازند. اگر هم ناچار باشند پاسخی بدهند اعلام می دارند که حقوق شهروندی ــ همانکه پيشرفته ترين و آزاد ترين و عادلانه ترين کشور های جهان از آن بهره مندند ــ کافی نيست. ظاهراهيچ چيز جز جدائی که بخش نهائی دستور کار

agenda

پاره ای سازمان هاست کافی نخواهد بود. اعلاميه جهانی حقوق بشر و ميثاق های آن در حقوق مدنی و فرهنگی اقليت های مذهبی و قومی به اندازه کافی دمکراتيک نيست و به کار سروران نمی آيد.1

* * *


آن نهاد يا کنگره "ملی" که بکوشد برگرد چنين ايده هائی شکل گيرد نمی تواند چشمان خود را بر حقايقی به آشکاری يک پرچم ببندد. موضوع اين نيست که چند تن در اينجا و چند تن در انجا می خواهند جايگزينی برای جمهوری اسلامی سرهم کنند و مسائلی مانند فدراليسم و بخش کردن ايران به اقوام دارای حقوق سياسی برايشان مهم نيست و حساسيتی به آن ندارند. آنها می توانند هر حساسيتی داشته و نداشته باشند. مسئله اين است که در پيرامون ما دارند روی داوهائی بازی می کنند که سرنوشت کشور ها و جان ميليون ها انسان در گرو آن است. کسانی که از گرد آمدن معدودی نمايندگان چپ و راست، که نه، تنها نمونه است و نه تازگی دارد، چنان ازخود بی خود شده اند که سمرقند و بخارا را به خال هندوئی می بخشند بهتر است از اسب شوق پياده شوند و معانی الفاظی را که بی آگاهی و مسئوليت بر قطعنامه ها می آيد دريابند. آيا جايگزين جمهوری اسلامی می بايد آماده کردن مقدمات حقوقی و سياسی تجزيه ايران باشد تا جنگی به ياری بيايد و اسباب ماديش را نيز فراهم سازد؟

بهترين راه برطرف کردن خطر، پيشگيری است. برای ايران دارند خواب هائی می بينند و نا آگاهانی نيز ممکن است بازيچه شوند. اگر از هم اکنون بی پرده پوشی، بی ملاحظه اينکه کسانی، هر که باشند برنجند، مسائل شکافته شوند؛ اگر از هم اکنون سخت دربرابر هر طرحی که بوی خطری از آن برآيد موضعگيری شود چه بسا بتوان در آينده بی دست زدن به زور جامعه ای ساخت که از تبعيض به همان اندازه دور باشد که از گرايش های تجزيه طلبی. همسوی شدن نيرو های سياسی گوناگون بسيار لازم است ولی کوشش هائی که از يک سالی پيش در اين رفته نه تنها پاره ای سازمان های قومی را افزون خواه تر کرده؛ نه تنها اختيار تعيين شرايط همکاری را به آنها داده؛ بلکه آرمان رسيدن به همرائی را دور تر از آنچه يک سالی پيش بود برده است. همين بس که پای سخن مهم ترين سازمان های سياسی چپ و راست بنشينند. کاری کرده اند که ديگر در اينکه اصلا بتوان از ملت ايران به عنوان شهروندان برابر بی هيچ تمايز قومی و مذهبی سخن گفت توافقی نيست.1

امروز ما اختلاف اصولی در مسئله حياتی يکپارچگی ملی ايران را بر سر بدگمانی نهاده ايم؛ بدگمانی بيش از هميشه، در ميان کسانی که يک سال و نيم پيش با هم فراخوان ملی رفراندم را پشتيبانی کردند. در آن فرا خوان همه می توانستند به بهينه، و نه بيشينهء، خواست های خود برسند. هنوز هم می توان به آن اصول بازگشت؛ هميشه می توان بازگشت. چاره بهتری نيست. به عراق بنگريد.1



داريوش همايون

11 September 2006

جهان سوم کجاست ؟

در سال ۱۹۹۰ در دانشگاه سوربن تدريس می کردم . روزی در آخر ساعت درس يک دانشجوی دوره دکترای نروژی ، سوالی مطرح کرد : استاد شما که از جهان سوم می آييد ، جهان سوم کجاست ؟؟
فقط چند دقيقه به آخر کلاس مانده بود . من در جواب مطلبی را فی البداهه گفتم که روز به روز بيشتر به آن اعتقاد پيدا می کنم . به آن دانشجو گفتم : جهان سوم جايی است که هر کس بخواهد مملکتش را آباد کند ، خانه اش خراب می شود و هر کس که بخواهد خانه اش آباد باشد بايد در تخريب مملکتش بکوشد .
1


پروفسور محمد حسين ...1

04 September 2006

نخنديم که اضمحلال ايران می تواند پيامد اين جنون و مسخرگی باشد

آنچه در پی خواهد آمد نه به قصد اهانت است، نه يک شوخی و نه عقده گشايی. اين کند و کاوی است در روانشناسی پايوران رژيم حاکم بر ايران. نگارنده وقتی اين ادا و اطوار های مهوع اما در عين حال کودکانه را از سوی پايوران اين رژيم می بينم، مات و حيران می مانم. ادا هايی که آنقدر مبتذل و سطحی است که سر زدن آن حتی از يک کودک پنجساله و يک طلبه جوان کم شعور هم بعيد است، چه رسد به سران يک نظام، نظامی حتی صد در صد فاشيستی. پيوسته از خود سئوال می کنم که آيا اصلآ خود اين انسانها می دانند که چه می گويند و چه می خواهند انجام دهند؟ می پرسم آيا اينها اصلآ خود متوجه اين خطرات بنيان کنی نيستند که در کمين نه تنها اس و اساس کشور که حتی جان بی مقدار خودشان هم نشسته؟ با خود می گويم ای دل غافل! چطور اينها متوجه نيستند که امروزه دلقک تمام عالم شده اند و همه ی دنيا ايشان را مسخره می کنند، آخر مگر اينها ولو بطور سرسری هم که شده رئوس اخبار جهان را گوش نمی کنند؟ و آيا ... ؟

سرانجام هم نتيجه می گيرم که خير! اين بيچاره ها خود ابدآ از ميزان خطر و سفيهانه بودن اعمال خويش خبر ندارند، ورنه تا اين اندازه خود را به ابتذال و از آن مهم تر به خطر نابودی حتمی نمی کشيدند. حتی کم سواد ترين انسان ها با يک مثقال عقل عادی و متعارف هم نه هرگز خود را اينطور به خطر می اندازند که نابودی شان حتمی باشد، و نه تا اين حد بلحاظ رفتاری سقوط می کنند که حتی اطفال دبستانی هم به ريششان بخندند. اصلآ اين کار ها حتی از ديوانگان محض هم بعيد می نمايد. پس اينها به نوعی بيماری دچار شده اند. نوعی بيماری که در عين کميک بودن اما متاسفانه تراژيک هم هست. مقصود اصلی اين نوشته هم يافتن جوابهايی مناسب برای سئوالهای بالا و نگاهی نيمه تحقيقی و تطبيقی به زمينه ها و علل اين بيماری است. مرضی که پايوران جمهوری اسلامی سخت در دام آن گرفتار آمده اند و وا اسفا که در اثر ابتلای بدين مرض لعنتی صرف نظر از وجود بی مقدار خودشان می روند که حتی استقلال و يکپارچگی ميهن ما را نيز برباد دهند

باری، قصدم نوشتن مطلبی در زمينه چگونگی ساختار و اعمال قدرت در جمهوری اسلامی بود. هر چه در ميان رژيم های توتاليتر و فاشيستی جستجو کردم که آنرا با اين رژيم مقايسه کنم، عاقبت در کل تاريخ بشری هم هيچ رژيمی را نيافتم که نيافتم. هيچ سيستم سياسی را پيدا نکردم که حتی کوچکترين شباهتی هم بدين بساط روضه خوان های ايران داشته باشد. شروع به مروری در ماهييت و مکانيزم اعمال قدرت در حکومتهای مذهبی کردم، نظامهايی تئوکراتيک که بطور گوهری منشأ و مشروعيتشان مردمی نيست و امت ها بطور طبيعی در آنها دارای هيچ حقی نيستند

در ميان اينگونه نظامهای دينسالار هم اما هيچ نظامی را در تاريخ نيافتم. رژيمی مذهبی نيافتم که تا اين اندازه پسماندگی را ارزش شمرده باشد، که بجای پيشرفت همه ی توش و توان خود را صرف عقب بردن جامعه کرده باشد و چون اين رژيم سيطره ی دخالت خود را تا خصوصی ترين زوايای زندگی مردم هم گسترده باشد. تا حدی که حتی با چگونگی روابط زن و مرد در اطاق خوابشان هم کار داشته باشد. عاقبت دست بدامان مسخرگی آويختم. بله مسخرگی! اما چرا؟

مسخرگی، ويژگی مشترک نظامهای فاشيستی، نظام اسلامی از همه مسخره تر
چنانچه بخواهيم يک خصلت مشترک بی چون چرای تمامی نظامهای غير مردمی را معرفی کرده و برجسته سازيم، اين شباهت حاصل از نسبت خونی چيزی نخواهد بود جز ماهييت مسخره همه ی آنها. چه که اين نقص ژنتيکی و فاميلی، از ويژگی های بی استثنای همه ی نظامهای فاشيستی دنيا از ازل تا ابد بوده و خواهد بود. همچنين بيماری مشترک تمامی ديکتاتور های عالم از ابتدای تاريخ تا به اکنون. بيماری که در کمين هر نو به قدرت رسيده ای است، و چنانچه حتی فرهيخته ترين و جدی ترين انسانهای روی زمين هم به قدرت بی کنترل رسند، بی هيچ ترديد و استثنايی بدانها نيز سرايت خواهد کرد. با نگاهی از اين زاويه بود که در مقايسه اين بساط مسخره با ديگر رژيم های مسخره در نهايت هم بدين نتيجه رسيدم که رژيم اسلامی از هر رژيم فاشيستی در جهان مسخره تر و پايوران آن هم از تمامی فاشيست های جهان شعور باخته تر هستند، بويژه شخص آيت الله خامنه ای

تاريخ ديکتاتوری بدين عقل باختگی را بخود نديده که به اندازه ای از تمجيد چهار مواجب گير وکاسه ليس اطراف خود دچار توهم شده باشد که عمدآ جهان را به جنگ با رژيم خود دعوت نمايد. آنهم بی وجود حتی اندک تعادل قدرتی با طرفهای مقابل و در فقدان کامل دانش و امکانات نظامی حتی برای اداره يک جنگ کوچک. از اينهم سفيهانه تر، در گير شدن با کل عالم، بدون برخورداری از هر گونه وجاهت ملی و داشتن حتی حداقل پشتوانه مردمی در درون. و تازه، با چنين وضعی انتظار پيروزی بر تمامی قدرتهای بزرگ جهان را هم داشتن! که اين ديگر چيزی بالا تر از جنون ومسخرگی است. براستی که اين درجه از عقل باختگی در تاريخ سابقه ندارد، فقط هم مختص سران رژيم جمهوری اسلامی است. سرانی که بيچاره ها بيش از پايوران هر رژيم فاشيستی ديگری در جهان استعداد مسخرگی و ابتلای به جنون داشتند و حال به چنان حدی از سفاهت و مسخرگی رسيده اند که ديگر هيچ اميدی به بهبودشان نيست

جنون و مسخرگی بی سابقه سران اين نظام از چيست؟
اما اينکه چرا آقای خامنه ای و ديگر پايوران جمهوری اسلامی از پايوران همه ی رژيمهای فاشيستی بيشتر استعداد فساد و جنون داشتند، دلايل روانی و منطقی روشنی دارد. کسانی که در رأس حکومتهای فاشيستی می نشينند، يکباره و بی هيچ مقدمه ای و يا تصادفآ که به قدرت دست نمی يابند. آنها معمولآ يک پيشينه و سابقه مبارزاتی و سياسی دارند. بعضآ هم سابقه ی فاميلی. که غالبآ هم آن سابقه منفی نيست. معمولآ هم همان پيشينه خوب دستمايه آنان برای رسيدن به قدرت می شود. ديکتاتور های کلاسيک يا قبلآ چريک بوده اند، يا ژنرال موفق و خوشنام و يا شاهزاده و فرزند رئيس جمهور

اگر چريک بوده اند که با جنگهای پارتيزانی توانسته اند حکومت را به چنگ آرند. چنانچه نظامی بوده اند، بی شک افسری دانشگاه و جنگ ديده و سرد و گرم چشيده بوده اند، در ميان نظامی ها هم محبوبيتی داشته اند، و با شايستگی هم يک کودتا را رهبری کرده و دولتی را ساقط نموده و قدرت را بدست گرفته اند، يا اگر شاهزاده و فرزند رئيس جمهور بوده اند، اشراف زادگانی بوده اند که از اعتبار و امکانات پدر و دودمان استفاده کرده، سياست و مکنت و ثروت را در خانه ی پدری تجربه کرده و با همان اعتبار و امکانات به قدرت دست يافته اند. حاصل اينکه، تقريبآ سران تمامی نظامهای ديکتاتوری و فاشيستی تا قبل از رسيدن به مقام، به تبع همان پيشينه ای که شرحش رفت، ضمن اينکه با فن سياست و کشور داری آشنا بوده اند، غالبآ ثروت و مقام را هم تجربه کرده اند. اگر هم ثروت را تجربه نکرده باشند بی شک قبلآ آدمهای اسم و رسم داری بوده اند

به زبانی ساده تر، سران همه ی رژيمهای نامردمی از پيش انسانهای با هويتی بوده اند، بهر حال هم برای خود از قبل شخصيتی داشته اند. همگی هم ضمن اينکه اوضاع سياسی درون کشور خود را خوب می شناسند و با همان شناخت هم قدرت را صاحب شده اند، به مسائل سياسی جهان هم نيک آشنا هستند. حاصل اينکه، چنانچه سران جمهوری اسلامی را با پايوران کثيف ترين و خونخوار ترين نظامهای کل تاريخ هم که مقايسه کنيد، باز بی هيچ ترديدی بدين نتيجه خواهيد رسيد که کسانی که امروز بر ملت ايران حکومت می کنند بی سروپا ترين رهبران سياسی در کل تاريخ بشری هستند. سفلگان و گدايان بی نام و نشان و بی پيشينه ای که يکباره از دريوزگی به کاخها نقل مکان کرده، الاغهاشان يکشبه به مرسدس و کاديلاک تبديل شده، و به ناگاه هم از پيازفروشی و خرازی و دست فروشی و روضه خوانی به رهبريت و وزارت و وکالت و فرماندهی رسيدند. بيچاره ها درست به همين دلايل هم هست که پاک خود را گم کرده و در دزدی و چپاول آنچنان ترمز بريده اند که خود نيز نمی دانند که خويشتن را به کدام جهنمی می برند

خود خمينی حتی تا قبل از رفتن به پاريس نمی دانست که اصلآ اروپا کجاست. اينها ايران را می شناختند، عراق را بدليل وجود قبر امامان در کربلا و نجف و کاظمين و سامرا و عربستان سعودی را بدليل ظهور پيامبر از آنجا و وجود کعبه، و کمی هم سوريه و فلسطين را، آنهم البته نه حتی روی نقشه جغرافيا، بلکه فقط بصورت نام. بقيه عالم برايشان فقط يک نام بود، يعنی بلاد کفر. بنابر همين نادانی به اوضاع جهان و بی هويتی و فقر در گذشته است که اينان تا اين اندازه استعداد فساد داشتند و مستعد گرفتار آمدن در چنگ جنون قدرت بودند، جنون خود بزرگ پنداری ناشی از عقده های دوران طفوليت وجوانی

روانپريشی ناشی از قدرت
نويسنده اين نکته را يکبار ديگر هم در جايی آورده ام که ديکتاتوری و جنايت در عين اينکه پديده ای تراژيک است اما مسخره هم هست. ستايش را هر انسانی کم و بيش دوست می دارد. انسان عادی اما در کنار اينکه برای عملی ستوده می شود، چه خود بخواهد و چه نخواهد از سوی عده ای هم برای آن عمل و يا اعمال ديگرش مورد نقد هم قرار می گيرد. اين نقد و ستايش در انسان معمولی نوعی تعادل و بالانس روانی بوجود می آورد

ديکتاتور اما منتقدی در اطراف ندارد. يعنی کسی حق نقد اعمالش را ندارد. او هر چه که می شنود مدح است و ستايش از بزرگی و شجاعت و فرزانگی نداشته اش. وی با شنيدن همين ستايش های دروغين مداوم از پيرامونيان و کاسه ليسان است که رفته رفته اين تعادل را از دست داده کارش به جنون می کشد. جنونی که از نظر روانکاوی جنون توهم و ديوانگی خود بزرگ بينی می توان ناميد. جنونی که به مراتب از جنون گاوی و هاری سگ مهلک تر است. زيرا که اثر کارکرد قدرت مطلق بر روان يک فرد از هر مخدر تعادل شکن و روانگردانی بيشتر است

نتيجه ای که می خواهم بگيرم اين است که چنانچه خود شما شخصييت، گفتار و رفتار و کردار هر ديکتاتوری را که مورد بررسی قرار دهيد، خواهيد ديد که حتی قدر قدرت ترين آنها هم چون نرن و هيتلر و موسولينی و استالين در نهايت انسانهايی مسخره بيش نبودند. ما در تاريخ خودمان از اين سفيهان فراوان سراغ داريم. پاره ای جريان سرسره ی نگارستان فتحعلی شاه را از سر عياشی می دانند، اما اين ديد، ديدی سطحی و غير علمی است. مرفه ترين عياشان عادی عالم هم تا بدين اندازه سفيه و سبک مغز نمی شوند که در حضور خدمتکاران، زنهای خود را امر به سرسره سواری کرده و برای مثلآ سکس با آنان خود آلت بر کف در پايين سرسره منتظر بنشينند، چه رسد به پادشاه يک مملکت. اين عمل فقط از يک ابله ديوانه و يک بيمار روانی سر می زند

علی خامنه ای را بنگريد! کسی که به هرجا می رود عکسهای شش در چهار خود را می بيند و اصلآ هم شرم نمی کند، اينچنين موجودی فقط يک عقل باخته مفلوک است، نه انسان با هيبت و فرزانه. بنده که شخصآ از مشاهده ی عکس خود بر روی چند سايت هم وجدانآ خجالت زده می شوم. کيم ايل جونگ و هوگو چاوز و کاسترو و صفر نياز اوف و قذافی که دانش آموزان هر صبح قبل از رفتن بر سر کلاسهای خود بايد نيم ساعت برايشان مدح ودعا بخوانند، چنانچه ديوانه نبودند از خجالت زير زمين می رفتند. ليکن اين قدرت لعنتی بقدری مغز اين افراد را تهی از شعور و پوک کرده که از اين مراسم شرم آور و مهوع سرمست هم می شوند

شما همين احمدی نژاد، عکس برگردان ملخ و تدارکاتچی بی يال و کوپال بدون گرز و شمشير را بنگريد، ببينيد که با چند تعريف و تمجيد کارش به چه مسخرگی کشيده. آخوند ها و چند ابريشم بدست اين مردک بی مقدار و مفلوک را پاک ابله و ديوانه کرده اند. آخوند مصباح چون چند بار ادعا کرد که انتخاب وی به اراده امام در چاه افتاده بوده، اين مرد سفيه هاله ای از نور در اطراف خود احساس کرد. زياد اين موضوع را به سخره نگيريد، ای بسا احمدی نژاد خود را در ميان نور احساس کرده باشد. اين جنون اثر مخدری بنام قدرت و شهرت در انسانی حقير و کم جنبه است. اينها که می نويسم نه شوخی، که بحثی کاملآ جدی و علمی است. شما اگر فردی را از شاگرد حلبی سازی به رياست جمهوری ارتقاء دهيد، چنانچه دچار اختلال حواس نشود و قاطی نکند جای شگفتی است

نتيجه
تمامی آنچه آوردم رسيدن بدين نتيجه بود که امروز بدبختانه سرنوشت کشور ما در مشت عده ای ديوانه و مسخره است، و گوشزد کردن اينکه، جنون و مسخرگی اين بی سر و پايان را فقط نبايد مضحک دانست و به خنده ای بسنده نمود. اين مسخرگی می تواند عمری گريه برای ايران دوستان در پی داشته باشد، که حاصل آن نيز البته هيچ خواهد بود. افرادی که به شکلکی از احمدی نژاد و جوکی از خامنه ای دل خوش ساخته اند، چه خوب است که بدانند امروز کيان و هستی ميهنشان در خطر است. کشور را با متلک و جوک که نمی توان از چنگ اين ديوانگان بی هويت نجات داد. ايران به مثابه گويی رنگين است که امروز بيش از هر زمانی ترد و شکننده شده. مباد آنروز که اين گوی بر زمين افتد، که هزار پارچه خواهد شد و ديگر هم با هيچ چسب و ملاتی قابل چسباندن به هم نخواهد بود

ما در اين مرحله ی خطير تاريخی بايد تمامی مساعی خود را صرف گرفتن سالم اين گوی از دست اين ديوانگان سازيم. امروز نه روز متلک پرانی که روز از خود گذشتگی و مبارزه است، امروز روز گذشتن از سلائق شخصی برای هدفی بزرگتر يعنی نجات اصل ميهن است. اگر ايرانی بر جای نباشد، که فعلآ هم در دست ما نيست، نه چپی بر جای خواهد ماند، نه مشروطه خواهی و نه مجاهدی و نه ديندار و نه کافری. ما اينک در مرحله ی نجات کشور هستيم نه در فضای انتخاباتی. زمين (مادر) را دريابيم که بی آن هيچ دانه و تخم و نهالی پروردنی نيست، همين/
1


با سپاس از آقای دکتر امير سپهر (حزب میهن)1