12 Dezember 2007

بزغاله و میمون


شنیــدم باز هم گوهر فشــاندی ---------- که روشنـــفکر را بزغاله خواندی

ولی ایشــان ز خویشـانت نبـودند ---------- در این خط جمله را بیــجا نشـاندی

سخـن گفـتــی ز عدل و داد و آنرا ---------- به نان و آب مجــانی کشــاندی

از این نَقلت که همچون نٌقل تر بود ---------- هیاهــو شد عجب توتــــی تکانــدی

سخن هایت ز حکمت دفــتری بود ---------- چه کفتر ها از این دفتر پراندی

ولیــکن پول نفـت و سفره خلــــق ---------- ز یادت رفت و زان پس لال ماندی

سخن از آسمان و ریسمان بود ---------- دریـــغا حرفـی از جنـــگل نراندی

چو از بزغاله کردی یاد ای کاش ---------- سلامـی هم به میــمون میرساندی




( شعری از سیمین بهبهانی، بزرگ بانوی غزل ایران )

09 Dezember 2007

بدرود شاهزاده رضا پهلوی


بدرود شاهزاده رضا پهلوی، مواظب باشيد که سرما نخوريد

ما مردم پرست و ميهن پرست هستيم نه شاه پرست و فرد پرست. فرد پرستان آنانی هستند که مارکس پرست و لنين پرست و استالين پرست و رجوی پرست و حکمت پرست ... هستند نه من و يارانم
رضا پهلوی نوه ی رضا شاه بزرگ و فرزند شاهنشاه مظلوم ايران آريا مهر بزرگ است. دو شخصيّتی که من و ما آنانرا پس از کوروش هخامنشی و داريوش و خشايار بزرگترين و ايرانخواه ترين و مردم دوست ترين پادشاهان سراسر تاريخ دراز و پر فراز و نشيب ايران می شناسم

من امير سپهر، هميشه باور داشته ام که شاهزاده رضا پهلوی برای بدست گرفتن رهبری جنبش رهايی ايران بيش از هر شخصيّتـی مشروعيّت دارد. هم از اين جهت که وی هيچ پيشينه ی سويی در سياست ايران نداشته، هم از نظر جايگاه تاريخی وی در نظر بخش غالب مردم ما، که حمايت و چيره گرداندن او بر نظام انيرانی برخاسته از انقلاب را يگانه و طبيعی ترين راه جبران خطای هولناک تاريخی خود در سال پنجاه و هفت می دانند

هم از نظر جامعه ی جهانی، بدليل اعتمادی که می توان به وی بعنوان وارث سياسی شخصيّتی بسيار مسئوليت پذير در صحنه ی سياست جهانی داشت، که اين اعتماد بين المللی امروزه در هر دگرگونی و جابجايی سياسی در هر نقطه ای از جهان عاملی بسيار تعيين کننده است و هم بدليل جوانی و جوان انديشی، ثبات منش، نرمخويی و چهره ی کاريزماتيک که مجموعه اين ويژگی ها وی را از تمامی ديگر مدعيان چند سر و گردن بزرگتر می نمايد

با همين تحليل و باور هم بود که اينجانب پس از ذبح اسلامی شدن زنده ياد دکتر شاپور بختيار تا به امروز، شانزده سال تمام با همه ی توش و توان خود از وی حمايت کرده ام، بی هيچ چشم داشتی و فقط و فقط برای آزادی ايران و رهايی مردم هستی باخته ی کشورم. بی اينکه تا کنون چيزی از وی خواسته باشم، ليوان آب خنکی از دست او گرفته باشم و يا حتی بی اينکه برای يکبار هم که شده تلفنی مزاحم ايشان شده باشم

اين در حالی بوده که بسياری ناجوانمردانه، با بی رحمی تمام، بی اينکه حتی يک بار پای درد دل من نشسته و شاهد خون خوردنم از بی عملی ايشان بوده باشند، مرا مريد او دانسته اند، نوکر او خوانده اند، مواجب بگير وی نامم داده اند، دستيار وی خطابم کرده اند، تئوريسين دبير خانه و مسئول بخش تبليغاتش شغلم داده اند، عامل خاندان پهلوی ام لقب داده اند ... و صد ها بهتان و تهمت ديگر از اين دست، و صد البته با چاشنی هزار گونه ناسزا و ترور شخصيّت

در حاليکه من نه هيچ ارتباطی با خود ايشان داشته ام و نه اصلآ با دبير خانه ی تار عنکبوت گرفته ی ايشان که بيشتر به دکان کله پزی می ماند تا دبير خانه ای مناسب شأن و شخصيّت فردی که بايد کار تاريخی و سترگ چون رهايی ايران را رهبری کند. دبير خانه ای که ميهن پرستان حقيقی را بدانجا راه نمی دهند اما دروازه های آن از هر طرف به روی خائنان پرونده دار ايران هميشه گشوده است. دبير خانه ای که از هر فحاش بی سر و پايی به رضا شاه کبير و آريا مهر بزرگ با گل و شيرينی استقبال می کند، اما حتی جواب تلفن های دوستداران صديق و پاکباخته ی پادشاهان پهلوی را هم نمی دهد

دبير خانه ای که حتی از فرستادن يک ايميل مجانی شاد باش نوروزی برای فرزندان جانباختگان آرتش دلير شاهنشاهی ايران هم دريغ دارد. دبير خانه ای که هرگز و هرگز به شيرين خانم يک تلفن خشک و خالی هم نکرده است تا بپرسد شب ها از غم جگر سوز اعدام آن پدر دلاور مردش، تيمسار علی نشاط چند قرص خواب می خورد تا بتواند ساعاتی بياسايد و در مورد خانواده ی همه جانباختگان ... ای وای که چه بنويسم!؟

باری، من شانزده سال تمام از اين پاک تبار حمايت بی دريغ کردم و هر تهمت و فحشی را هم به عشق آزادی ايرانم بجان خريدم. از اين بابت اما نه از وی گله مندم و نه حتی انتظار کوچکترين قدر دانی دارم. هيچ وقت هم نداشتم. زيرا هر چه انجام داده ام با هدف آزادی همان ايرانم و رهايی مردم کشورم از اين ننگ و پريشانحالی بوده. بدين کار خود هم افتخار می کنم. من يک وطن پرست هستم. شاه و وزير و وکيل و هر کسی را هم برای وطن می خواهم نه وطن را برای آنان. وطن را هم فقط برای مردم وطن. ور نه سنگ و کلوخ و کوه و بيابان و دره و کوير که پرستيدنی نيست

حال که درب دل خونينم را گشوده ام، می خواهم فرياد بزنم. فرياد بر سر آنانی که مرا سلطنت طلب می خوانند. داد بزنم و بگويم که افرادی چون مرا به شاه پرستی متهم نکنيد ای ظالمان! که ما مردم پرست و ميهن پرست هستيم نه شاه پرست و فرد پرست. فرد پرستان آنانی هستند که مارکس پرست و لنين پرست و استالين پرست و رجوی پرست و حکمت پرست ... هستند نه من و يارانم

رضا پهلوی نوه ی رضا شاه بزرگ و فرزند شاهنشاه مظلوم ايران آريا مهر بزرگ است. دو شخصيّتی که من و ما آنانرا پس از کوروش هخامنشی و داريوش و خشايار بزرگترين و ايرانخواه ترين و مردم دوست ترين پادشاهان سراسر تاريخ دراز و پر فراز و نشيب ايران می شناسم

ما اگر آنان را از ته دل دوست می داريم فقط به خاطر خدماتی است که به ميهنمان کرده اند نه برای خودشان و بخاطر شاه بودنشان. ای ننگ بر آن نازن و نامرد ناکسی باد که همچنان سلطنت طلب باشد حتی اگر اين سلطنت در دستان رجاله هايی چون شاه سلطان حسين صفوی و محمد خوارزمشاه و محمد شاه و محمد علی ميرزای قجری هم که باشد

از روی راستی اما اينرا بنويسم البته من سوای کار سياسی، يک جور هايی هم خود شاهزاده رضا پهلوی را در ته فلب دوست می دارم، چرا؟ نمی دانم! شايد حال فقط بخاطر شباهتی است که به آريامهر دارد. هنوز هم اين سيما مانند ديدن عکس های آريا مهر مرا به سفری خيالی در گذشته می برد. مرا به ايرانی می برد که در آن مردمان از غرور سرمست بودند. به ايرانی که از همه جای آن آوای چنگ و چغانه و تار و نی و کمانچه و ضرب و سنتور و دف بگوش می رسيد. آری اذعان می کنم که ديدن اين سيما هنوز هم در من خردک غروری بر می انگيزد

ساعت حقيقت اما اکنون فرا رسيده است ای هم ميهن! سفر های خيالی و اغوا کننده به کار سياست نمی آيد. ديگر جگر به دندان جويدن و پرده پوشی نه امکان پذير است و نه جايز. اين صبر و اميد بيهوده ديگر دارد ره به خيانت به ايران می برد. وقت خيلی تنگ است. ميهن دارد از دست می رود. اصلآ حالا هم دير شده. اما تا ايران يک پارچه بر جاست نا اميدی خطايی نابخشودنی است

پس، بنام ايران، بنام همه ی جانباختگان راه آزادی و بويژه بنام آن فرزندان پاک و دلاور آرتش شاهنشاهی ايران، هم آنان که سينه های فراخشان برای دفاع از شرف و ناموس و حيثيت اين مرز و بوم اهورايی و اين ملت بلا کشيده آماج تير های انيرانيان پست و پلشت و بی سر و پای گرديد، مانند هميشه در اين کار هم راستی پيشه می کنم و اينرا هم فاش و فاش و فاش می نويسم، که پس از شانزده سال مبارزه و اميد حال دستگيرم شده که شاهزاده رضا پهلوی يک پهلوی ژنتيکی است نه يک پهلوی سياسی

شخصيت های تاريخی گر چه از نظر ژنتيکی مادران و پدران فرزندان خونی خود هستند، اما فرزندان سياسی شخصيّت ها لزومآ فرزندان خونی آنان نيستند. در دنيای سياست فرزندان حقيقی شخصيّت های بزرگ آنانی هستند که عظمت کار پدران سياسی خود را دريافته و براه ايشان می روند. پس هيچ فرزند ژنتيکی فقط به اعتبار همخونی فرزند سياسی مادر و پدر خود نيست. گاندی فرزند نداشت اما تا هنوز هم پدر همه ی هنديان بحساب می آيد. فرزند دکتر سوکارنو هيچ او را قبول نداشت، ليکن سوکارنو ميليونها فرزند در اندونزی داشت. قوام نکرومه در غنا هينطور، آتاتورک در ترکيه همچنين ... و رضا شاه کبير و شاهنشاه آريامهر هم در ايران به همين منوال هستند

از اين قرار، من خود را هزاران بار بيش از شاهزاده رضا پهلوی فرزند پادشاهان پهلوی می دانم. بی شک بسيارانند فرزندانی خلف تر از من برای آن دو ابر مرد. من اما اينجا فقط از خود می گويم. از خودی که نه عبد و مريد بلکه ادامه دهنده راه آنانم. آنها برای من قديس نيستند. می دانم که انسان بودند و مانند هر انسانی ديگر خطا های فراوانی هم داشتند. اما بزرگی و عظمت خدمات آن دو ابر مرد به ايران و ايرانی آن اندازه بزرگ است که خطاهاشان در برابر آن کار های سترگ چون پر کاهی در برابر عظمت کوهی می نمايد. آن دو ايران ساز آن اندازه بهی و فرهی داشتند که من آرزو می کنم ای کاش خود فقط پنج درصد از آنرا داشتم

من اينجا به نمايندگی از کس و کسانی به داوری ننشسته ام. از خود سخن می گويم. با اندک خرد و آگاهی و شناختی که دارم داوری شخص خودم را می آورم. اين حقيقت تلخ تر از زهر را که ای داد بيداد که اين رضا پهلوی هيچ سنخيتی با آن رضا پهلوی آلاشتی و سردار سپه و رضا شاه معمار ايران ندارد. برای من هيچ پذيرفتی نيست که رضا شاه بزرگ می توانست بکارت فروشی حتی يک دختر ايرانی را ببيند و کاری نکند، آنهم فقط از ترس اينکه مبادا چند توده ای وطن فروش او را به غير دموکرات بودن متهم سازند

آن رضا پهلوی آلاشتی برای روزبهی و بخت خوش ملک و ملت خود را به آب و آتش می زد نه نيکنامی. و مرد سياسی اصلآ يعنی همين، يعنی کسی که در پی نام و نگران ننگ نباشد. بويژه در ميهن ما. در سرزمينی ايران نام اما پر از انيرانی، با ريخت و ريخت خودمان. در جايی که هر اندازه برای سرفرازی آن جانفشانی کنی درست دو صد برابر آن ناسزا و تهمت مزدت می دهند. اين رضا پهلوی بر خلاف آن يکی به نيکنامی خود بيش از نيک کامی هم ميهنانش بها می دهد. از ديد من اما به چه می ارزد اين نيک نامی در ملک ما وقتی برای سير کردن شکم هم ميهنی بکار نيايد. چه فايده دارد اين خوشنامی در ايران وقتی نتوانی با آن شرف و ناموس دخترکان فقير ميهنت راحفظ کنی

صاف و ساده بگويم، من نسل آريا مهری هستم. کسی که بيست و شش سال در دوران آن ابر مرد ميهن پرست زيسته است. او را ديده است. صدايش را شنيده است. سخنانش را گوش داده. خدماتش را شاهد بوده. در يک خانه و در زير يک سقف که نه، اما در يک شهر با او زيسته است

با همان شناخت نسبتآ خوب، می گويم که هرگز و هرگز توی کت من يکی که نمی رود آن شاهنشاهی که حتی کارگر فرستادن به آلمان را هم ننگی بزرگ برای ايرانی بشمار می آورد، قادر می شد کليه و ناموس فروشی بچه های پاک ايران را شاهد باشد اما از ترس تهمت مشتی بی وطن ايران فروش هيچ کاری نکند. آريا مهری که من می شناختم حتی ديدن واژگان خليج وعربی را در يک متن طولانی هم تاب نمی آورد، حتی با هفت سطر فاصله. اين پهلوی اما مايل است بر سر تنب ها و ابوموسی ايرانی ايرانی ايرانی، با برادران خليج عرب به گفتگو بنشيند

آن رضا شاه پهلوی که پدرم برايم نقل کرده پادشاهی بوده که تا شيخ خزعل تجزيه طلب را کتف بسته به خدمتش نياوردند تب خال لبش شفا نيافت. حال من چگونه کسی را به فرزند سياسی بودن آن ابر ميهن پرست قبول کنم که آوخ که از زمين و زمان فتنه بر ايران می بارد او مشغول موعظه های حکيمانه برای توده ای ها و کنفدراسيونی های سابق است. در زمانی که بر اساس آمار خود جمهوری اسلامی يک قلم فقط بيش از هفت و نيم ميليون کودک و نوباوه ی ايرانی هيچ غذايی ندارند که بخورند

من چطور اين رضا پهلوی را از نظر سياسی به پادشاهی وصل کنم که از سر ملت دوستی و دادگستری دستور داده بود که در تمامی مدارس ايران فرزند فقير و دارا، کشاورز و کارخانه دار، آهنگر و سناتور همه و همه بايد يک مقدار و يک نوع تغذيه بگيرند. مبادا که فرزند ثروتمندی به فرزند کارگری فخر فروشد. اين دستور را هم داد بود که حتی وليعهد که خود همين شاهزاده رضا پهلوی باشد، حق ندارد چيزی به مدرسه ببرد و بايد مانند سايرين همان تغذيه رايگان را بگيرد و بخورد1

پس، اين رضا پهلوی گر چه شاهزاده است و نسب از آنان دارد، اما از جنس آنان نيست. از اينروی هم مرا ديگر با اين رضا پهلوی کاری نيست. احترام نام خانواگيش را هميشه خواهم داشت، و حتی نام کوچکش را، که به من درشتی و بی معرفتی به کسی را نه در خانواده ی سنتی ام آموخته اند، نه در مدارس دولتی آريامهری جنوب شهر تهران و نه در زور خانه ی محله مان. فقط ديگر نه حرف او را خواهم زد و نه خوش دارم که کسی از او حرفی برايم بنويسد. من راه خود می روم و خود را از امروز خيلی شايسته تر از او برای گرد آوری ايرانخواهان به دور خود اعلام می کنم

حال اگر ايرانيان با همين بی عملی ها هم روزی او را به پادشاهی برداشتند، مخالفتی نخواهم داشت. در آن حالت جدآ خوشا بر اقبال خوش و آفرين بر ستاره ی سعد شان که بی خطر کردن و دليری هم به پهلوانی خواهند رسيد. من اما راهی پر از خار و مار در پيش دارم. که جانفشانی در اين راه کمترين است. اگر در اين را تلف شوم هم چيزی را نباخته ام. من سالم از پنجاه و پنج گذشته. همه جور هم در آن بيست و شش ساله عمرم در دوران طلايی آن "خدا بيامرز" عشق و حال کرده ام. راستش ديگر زياد هم با اين زندگی در آوارگی حال نمی کنم. پس ذبح اسلامی شدن در راه آزادی ايران بزرگترين و آخرين آرزوی من است. در راه ميهن کشته شدن شهيد ملی شدن و در تاريخ ايران به جاودانگی رسيدن است نه مردن

آن قدر زيبا است اين بی بازگشت ............. کز برايش می توان از جان گذشت

من می روم و نمی ترسم. تو هم اگر دوست داشتی بيا. اگر هم دوست نداشتی برو همچنان موعظه بشنو و خوش باش. اگر آمدی اما يادت نرود که در اين راه از خوشنامی و عافيت طلبی خبری نيست رفيق. از همان نخستين گام هم خود را يک رضا خانی بخوان. وه که من اين نام را چه خوش می دارم. "رضا خانی" ! واژه ای قشنگ که هنوز هم پشت هر دشمن ايران را به لرزه می اندازد. فعلآ همين
-----------------------------------------------

توضيح 1ـ اين قدغن کردن بردن خوراکی به مدرسه وسيله ی وليعهد داستان و قصه و حکايت و حديث نيست. من اين موضوع را هم از دهان دکتر شفا شنيده ام، هم از آقايی مسن بنام خواجه که از مستخدمان کاخ نياوران بود و هم از دهان زنده ياد دريادار مدنی که اتفاقآ از مخالفان بنام پادشاه بود. اينرا نيز دينی بر گردن خود می دانم که بنويسم دريا دار مدنی بار ها و بار ها به خود من گفت که پادشاه فقيد را ميهن پرستی بزرگ می داند و من هرگز و هرگز هم از دهان او حرف نابجايی در مورد شاهنشاه نشنيدم. اختلاف تيمسار مدنی فقط با زنده ياد ارتشبد محمد خاتم شوهر شاهدخت فاطمه پهلوی بود. بنا بر اين هر چه که از زبان او بر عليه پادشاه فقيد بگويند دروغ محض و جعل قول مرده است. بويژه بوسيله مهندس بهرام مشيری، اين مرد ديوانه از نفرت که نه مدنی را می شناخت و نه حتی يکبار او را از دور ديده بود اما مرتب از قول او دروغ چاپ می زند