12 Dezember 2007

بزغاله و میمون


شنیــدم باز هم گوهر فشــاندی ---------- که روشنـــفکر را بزغاله خواندی

ولی ایشــان ز خویشـانت نبـودند ---------- در این خط جمله را بیــجا نشـاندی

سخـن گفـتــی ز عدل و داد و آنرا ---------- به نان و آب مجــانی کشــاندی

از این نَقلت که همچون نٌقل تر بود ---------- هیاهــو شد عجب توتــــی تکانــدی

سخن هایت ز حکمت دفــتری بود ---------- چه کفتر ها از این دفتر پراندی

ولیــکن پول نفـت و سفره خلــــق ---------- ز یادت رفت و زان پس لال ماندی

سخن از آسمان و ریسمان بود ---------- دریـــغا حرفـی از جنـــگل نراندی

چو از بزغاله کردی یاد ای کاش ---------- سلامـی هم به میــمون میرساندی




( شعری از سیمین بهبهانی، بزرگ بانوی غزل ایران )

Keine Kommentare: